بهار نزدیک می شود و تو باید دستمال سفید گردگیری را برداری و به مصاف جنگی نابرابر با کمد اتاقت بروی!
کمدی سرشار از خاطرات، درب کمد را که باز می کنی، هیاهویی به پا می شود، تو به قلمرو خاطرات پا گذاشته ای
کاغذها برنده تر از تیغ ها، عکس ها راه نفس را می گیرند
و کتاب ها ماشین های زمانی می شوند و تو را دست و پا بسته از سالی به سالی و از شهری به شهری می برند.
یادگاری ها هجوم می آورند و همه ی لحظه های خوب را به رخ می کشند.
عطرها تو را در خود غرق می کنند و با هر بوییدن موجی از خاطرات تو را به زیر می کشد .
آن لحظه دستمال سفید گردگیری را به نشانه ی صلح بالا می آوری، غافل از آنکه دیگر هزار سال از آن روزها گذشته است.
و نمی دانی که من هنوز هم آن گوشه کنارها مانده ام تا بهاری از راه برسد، تا با خاطره ای، عطری، کتابی، هر چند کوتاه، مرا به یادت بیاوری.
شنبه ها، باید در خانه ماند!
خیابانها نباید شاهد قدمهای کسی باشند
که روز قبلِ آن
دویده است
راه خانه تا کافه را
راه کافه تا آن کوچه ی همیشگی
راهِ کوچه تا نیمکتِ چوبی قدیمی
و آن درخت
که میشد زیرش منتظر بود
شماره گرفت
بارها به ساعت نگاه کرد
و ناگهان به کسی دورترها دست تکان داد
و دوید
و رسید
خیابانهای شنبه صبح
تا زمانی که آدمها را به هم نرسانند
غمگینترین خیابانهای دنیا هستند
غمگین تر از آن صندلیهای خالی کافه ها
خلوتِ کوچه ها
آن نیمکتهای فراموش شده
و یک درخت
تنها یک درخت
که هیچکس زیر سایهاش منتظر نیست
چرا، چرا، چرا به فکرش نمیرسد
یکی از این آخر هفتهها برسد؟؟
هیچکس دلش نمیخواهد ازغم بنویسد..!!
امامگر کم است
چشمانی خیس از اشک..
جامانده از یک حادثه تلخ..
بازیچه شده با هوس..دروغ..
وعده..فریب..
جدایی..اشک..
غم..درد..افسوس..
خاطره
خاطره.
خاطره..... و.....
شاید ....
سنگسار حق کسی است ...
کسی ک وقتی عاشق میکند
عاشقی نمیکند!!!!!ـ
یک روزهایی هست ...
دلت می گیرد از نزدیکترین آدمهای
زندگی ات !
همان هایی که با دنیا هم عوضشان
نمی کنی !
سخت است بفهمی عزیزترین کسانت
می رنجانند تو را !
همان هایی که دم از معرفت می زنند !
یک روزهایی می فهمی که چقدر میان
این همه آشنا غریبه ای ....
همه چیز داشت خوب پیش میرفت؛
صبح هایمان با هم
به خیر میشد،
شب هایمان به خوش؛
همه چیز داشت خوب پیش میرفت،
تا اینکه فهمیدیم
بدون هم
زنده میمانیم،
و همین فهمیدن پر حقیقت
شد
بدترین کابوسه عاشقانه هایمان...
آدمهای دنیای هر کس دو دسته هستند. آدمهای داشته و نداشته...
آدمهای داشته همان کسانی هستند که کنارشان غذا میخوری، راه میروی و حتی میخندی... آدمهای داشته یعنی همان آدمهای روزمره!
هر روز میبینیشان... چشم توی چشم میشوید... اما....
دسته دوم آدمهای نداشته هستند... همانها که حسرت داشتنشان توی دلت مدام بالا و پایین می شود اما نباید که داشته باشیشان!
چون اگر به تو تعلق داشته باشند، میشوند آدم روزمره!
اصلا قشنگی این آدمها به نداشتنشان است.
باید از دور نگاهشان کنی...
بعد بودنشان را قاب بگیری و بچسبانی بهترین جای دلت!
واقعیت این است که ما بیشتر از آدمهای داشته، با آدمهای نداشتهمان زندگی میکنیم.
همینها هستند که به زندگیمان عمق میبخشند.
همینها هستند که امید را در دلمان زنده میکنند.
گریه و خندهمان را میفهمند و سکوتمان را ترجمه میکنند.
نداشتن این آدمها درد دارد اما قشنگی زندگی به همین نداشتن آمهاست...
به این است که از دور نگاهشان کنی و لبخند بزنی و بگویی: آدم نداشته! اگر بدانی چقدر دوستت دارم...!!