تو شبیه پرستوها هستی
وقتی با کوچ بیهنگامی بهار را به خانهام میآوری
وقتی با کوچ بیهنگامی بهار را از خانهام میبری
بخوان
با هر زبانی که عاشقانهتر است
آهنگینتر است
و واجهای صمیمیتری دارد
بخوان
حتی اگر شده اندازۀ پنجرهای
که بیش از حوصلۀ بهار بسته ماندهست
آنقدر بسته ماندهست
که اسمش را گذاشتهاند دیوار.
حبیب آقا، نه کافه رفته است، نه کتاب خوانده است و نه سیگار برگ برلب گذاشته و کلاه کج بر سر.
نه با فیلم تایتانیک گریه کرده است و نه ولنتاین میداند چیست.
اما صدیقه خانم که مریض شد، شبها کار میکرد و صبحها به کار خانه میرسید.
در چشمانش خستگی فریاد میزد، خواب یک آرزو بود. اما جلوی بچه ها و صدیقه خانوم ذره ای ضعف بروز نمیداد.
حبیب آقا عشق را معنا میکرد، نمایش نمیداد.
کاش کسی بود به گوشَت میرساند
که امروز تمام قد ایستادم
و در دل فریاد زدم:
من این شلوغیِ
پر از تنهایی را نمیخواهم
من تو را میخواهم
میفهمی؟
کاش کسی بود
گفت: با بعضی از آدما میشه ساعتها حرف زد
بدون اینکه لازم باشه لباتو وا کنی
با نگاه کردن بهشون، با زل زدن تو چشاشون
همهی حرفاتو میزنی و اونم میشنوه
تو هم همینجور حرفای اونو میشنوی!
گفتم: ولی تو خیلی کم با من صحبت میکنی!
گفت: من با اونایی که حرفی باهاشون ندارم
صحبت میکنم
و با اونایی که خیلی حرف دارم براشون
فقط نگاهشون میکنم...
وقت تنگست و فروردین نزدیک
بایدآسمان را گَردگیری کنم
خانه رادل تکانی کنم
جامه ی نو برتنِ دنیا کنم
گلهای فرش راآبیاری کنم
آخرین خنده ام رادرون قابها برق بیندازم
مُشتی گندم درکفِ دستانم سبزکنم
آه، چقدرکارهای نیمه تمامِ خوب دارم
وقت تنگست و فروردین نزدیک