تـا تــو رفتی همه گفتند که از دل بـرود هـر آنکه از دیـده بـرفـت ...
و در آن لحظه به نـابـاوری و غصه ی من خنـدیـدنـد !
و کنـون آه ... تــو ای رفته سفـر که دگر بـاز نخـواهی گشـت ...
کاش می آمـدی و می دیدی که در این کلبه ی خـامـوش هنـوز
یـادگار تــو بجـاست ...
کاش یک لحظه سرود غـم و انـدوه مـرا می خـواندی ...
که چه هـا بـر من آشفته گـذشت !
کاش می دانستی که در این عـرصه ی دنیـای بـزرگ ...
چه غـم آلوده ، جـدایـی هـا !
و بـدانی تــو ، که از دل نـرود هـر آنکه از دیده بـرفـت .......!
دلم برا بچگیام تنگ شده
اون زمانی که دغدغه ام فقط رسیدن غروب بود
که برم با دوستام خاله بازی کنم و خوش باشم
نه الان که انقد دغدغه دارم که فقط منتظر رسیدن مرگم هستم
خسته و دلشکسته ام دلم میخواد
برگردم به گذشته....
چند وقتیست هر چه می گردم
هیچ حرفی بهتر از سکوت پیدا نمی کنم
نگاهم اما گاهی حرف میزند
گاهی فریاد می کشد
و من همیشه به دنبال کسی میگردم
که بفهمد این نگاه خسته چه می خواهد بگوید …
خدایا خسته ام!
از غریبــه بــودن بیــن ِ این آدمـ ها
از بـے کسـے
از ایـــن کـه از جنـس ِ آدمـ های اطرافــم نیستــم
از اینکه همه تا میفهمــن از خودشــون نیستــم
رفتارشــون باهامـ عوض میشـه
خدایــا!
تو بـا مــن باش...
به خاطر خودت میگویم
که سردت نشود
که دلت نلرزد
که ترس برت ندارد
که دستت خالی نماند
به خاطر خودت میگویم دوستم داشته باش
که در سالن انتظار، بلیط سینما را صدبار نخوانی که سرت را گرم کرده باشی
که در اتوبوس راحت بخوابی و نترسی ایستگاه را جا بمانی
که اس ام اسِ ساده ی "رسیدم، بخواب" ، دلت را خوش کند
که در مهمانی کسی ناگهان پشت گردنت را ببوسد
که بتوانی راحت شعر سیدعلی صالحی را کنار دفترت بنویسی
که ترست بریزد و تو هم شعر بنویسی
که ترست بریزد و در کوچه برقصی
که عصر جمعه دستت برود به من زنگ بزنی
به خاطر خودت میگویم
دوستم داشته باش
که ادبیات بی استفاده نماند
و شعرهای عاشقانه به کاری بیاید
به خاطر خودت میگویم
دوستم داشته باش
بی دوست داشتن تو که نمیشود
دوستم داشته باش لطفا
دوستم داشته باش تا از این سطور سطحی گذر کنیم
و به ادبیات برسیم
وگرنه من که سرم شلوغ است و
کاری به این کارها ندارم...
احساس خوبی دارم
همه چيز درست می شود
تو خواهی آمد و دهان تاريک باد را خواهی دوخت
آمدن تو ، يعنی پايان رنج ها و تيره روزی ها
آمدن تو ، يعنی آغاز روزی نو
بلافاصله پس از غروب
از وقتی که نوشته ای می آيی
هواپيماها
در قلب من فرود می آيند.
دوست دارم که یک شبه شصت سال را سپری کنم،
بعد بیایم و با عصایی در دست
کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم
تا تو بیایی و مرا نشناسی
ولی دستم را بگیری
و از ازدحام خیابان عبـورم دهی!
یغما گلرویی