دایی خخخخخ اولا اون خرس بود نه کلاغ!
بعدشم یاد این خاطره افتادم!
رفته بودم با داداشمو زن داداشم نمایشگاه کتاب توی کانون پرورش فکری و اینا یک غرفه بود واسه عروسکا! زن داداشم رفت واسه دخترش عروسک بندانگشتی بخره منم یک کلاغ از همینا برداشتم کردم تو دستم و شروع کردم با همون لحن بچگونه که واسه ی برادرزادم شعر میخوندم به خوندن

خانمه هم یکی برداشت اومد کنارم اونم شروع کرد مثل من به خوندن خخخخخ داداشم و زنداداشم ترکیده بودن از خنده خخخ

این بود خاطره من
