نگاه همه به پرده سینما بود.
(جشنواره فیلم های 10دقیقه ای بود به گمانم...)
اکران فیلم شروع شد.
شروع فیلم: تصویر سقف یک اتاق...
دو دقیقه از فیلم گذشت
سه ، چهار، پنج ...
هشت دقیقه ی اول فیلم تنها تصویر سقف اتاق!
صدای همه درآمد.
اغلب حاضران سالن سینما را ترک کردند.
ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین
و به یک معلول قطع نخاع خوابیده روی تخت رسید..
جمله زیرنویس فیلم: این تنها 8 دقیقه از زندگی این انسان بود و شما طاقتش را نداشتید.
پس قدر زندگیتان را بدانید
بارها به این اندیشیدم که ای کاش، هیچگاه دل به تو نداده بودم؛ اما بعد پشیمان شدم.آخر اگر دل به تو نداده بودم که تا حالا بارها جان داده بودم.لبخند بزن... نازنینت دل داده است تا جان نبازد...میدانم که باز هم در خیالت به این میاندیشی کهچگونه باور کنی دختری را که دلش را به تو بخشیده است...میدانم باز هم به نتیجه همیشگی میرسی! مهم نیست.مهم این است که دل من آنجاست...میدانم رسم امانت داری را به جا میآوری...باورت میشود که نازنینت به تو بیشتر از خودش ایمان دارد؟میدانم باور میکنی...به روی نوشتههایم عطر یاس پاشیدهام تا شاید، باز تو را به یاد من بیندازد...اگر دوست نداری بگو تا بعد از این عطر هر گلی را که تو دوست داری برویشان بپاشم