می بافم کهنه لحاف امید را به سر پنجه ی خیال ...
اینجا شهری خفته است به امید یک دیوانه ...
دیوانه ای که باران را دوست دارد ...
شعر را دوست دارد و عشق را ...
صحرا پر از گرگ است و این دیوانه بره ایست در چنگ مرگ...
دیوانه ای نامیده شد کز عشق دیوانه!
دیوانه ای که امید بست به انسانی ...
انسان ها دروغ زیاد می گویند ..
دیوانه ناراحت نباش !
تضاد دارد حرف هایشان ...
ناراحت نباش!
دیگر نگو ...
دلم را خون کردی دیگر نگو ..
این مردم هوای دلت را سرد میکنند ...
دروغ می گویند ..
دروغ ...
ای دیوانه !عاقل شو به حرف هایشان اعتنا نکن ...
دروغ هایشان را باور نکن ...
چنان دروغ می گویند که تو خود را به خیال سپرده باور میکنی..
می گویند دروغ نمی گویند ...اما می گویند
تو باور نکن ...
بگذار به بر خودشان ...
خدا را باور کن ...
"زهرا"