nazanin jamshidi
پسندها
3,216

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • عشقم، نفسم، زندگی من...

    تو از پاییز عاشق تری...

    تا واپسین تپش دوستت دارم...

    و تا پای جان به تو وفادارم...

    تو شاهزاده، جان پناهم هستی...

    و من معشوقه، عروس قصه های تو....

    نازنین فاطمه جمشیدی

    غروب همیشه میعادگاه من و توست

    لحظه ای که هر دو به آسمان خیره می شویم...

    سرخی شفق را به زیبایی گلهای ارغوانی عشقمان نسبت می دهیم

    و در لحظه ی فراق خورشید و آسمان،دست هایمان را به هم می بخشیم

    و امتداد نگاهمان را به بوسه ی پرورگار می سپاریم...

    پرورگاری که ما را برای هم آفرید و یک روح را در کالبد بی جان هر دویمان دمید

    و عشق مهر و سپهر را الگویمان نامید...

    که تاب فراق ندارند...آسمان می گرید...

    و خورشید یه اثبات دلدادگی اش، عاقبت باز می گردد و در آغوش یار می آرامد...

    ما نیز، در این پایکوبی نور و احساس، می بایست پیوندی نا گستنی ببندیم

    و تجدید پیمان کنیم...

    که تا آخرین نفس، همراه ،همبستر،همسفر هم بمانیم....

    قدر و منزلت تعلق و تعهد به هم را بدانیم...

    مرگ را هم، منشا جداییمان نگذاریم...

    بیا عشق اهورایی من!

    بیا بار دیگر در زیر سقف این ابرهای نورانی، آیه ی وصال را بخوانیم

    و تمثیلی بی مانند از لیلی و مجنون عصر حاضر باشیم...

    بیا...

    نازنین فاطمه جمشیدی


    عزیز دلم، آقای من!

    بوسه ای را که برمیعادگاه پیشانی ام می نشانی، مترادف آرامش است

    و مرا از آغوش زمخت دلتنگی هایم می رباید...

    اشکهایم را به لبخندی ملیح می سپارد

    و چشمانم را به بستر پلک هایم می کشاند

    در آغوش تو چقدر آرامم ، چقدر رها و از بند هر غصه ای آزاد...

    در امن ترین جای هستی ایستاده ام ...

    تنهایی را به خاطر نمی آورم...

    و با لمس انگشتان مردانه ات بر حریر لطیف موهایم،خوشبختی را از دنیا به عاریت می گیرم

    و امنیت را به چشم می بینم....

    نازنین فاطمه جمشیدی


    دختري شدم از جنس پاییز...


    بی احساس مثل فصل برگ ریز..


    چشمان بارانی ام, تمنای آغوش توست...


    و پیکر آفت زده ام سوغات جدایی تو...


    دلم هزاران تکه شده و هر تکه اش در انتظار وصل توست...


    نازنین فاطمه جمشیدی

    a
    شکوفه هایی از برف بر اندام ظریفم بوسه می زند...

    لب هایم را به لبان تو می بخشد

    و پیچک دستان تورا محصور تن ظریفم می کند...

    عشق اهورایی من!

    در این هوای سرد و زمستانی، با هرم نفس های تو بهاری می شوم

    و در میان بازوان قدرمند تو به بهشت می رسم...

    بهشت من همینجاست!

    لحظه ای که کالبد نیمه جانم با عطر تن تو می آمیزد و جانی تازه می گیرد...

    لحظه ای که ترنم دلنواز آوای مردانه ات سمفونی گوشم را می نوازد و زمزمه ی عشق در هر کوی و برزنی می پیچد...

    ملودی دلنواز دلدادگی متولد می شود...

    و من در میان درختان عریان شده از تنپوشی سبز، صدای نفس های عشق را می شنوم

    روح خود را به سوی آسمان تقدیر روان می کنم و نام مقدس تو را در برکه ی قلبم جاری...

    چه ثانیه های مقدسی ست و چه لحظات نابی...

    آسمان، زمین سپید و تهی شده از آلام درون را در بر دارد و من تو را...

    هردو مستانه دل به معشوق سپرده و محسور یار شده ایم...

    قلبمان رهن عشق است و هستی مان پیشکش محبوب

    دیگر از خدا چه بخواهیم؟!

    نازنین فاطمه جمشیدی





    شاهزاده قصر شیشه ای دلم...

    آرزوی دیرین من تحصن در آغوش توست...

    سایه گاهی از جنس نوازش...مامن گاهی مملوء از خواهش...

    تکیه گاه من ترنم دلنواز نفس های توست...

    نویدی برای حیاتی تازه و محبتی بی حد و اندازه...

    نگاه تو...

    کتیبه ی آرامشی ست لایزال؛دیوان غزلیات عاشقانه ام را می آفریند...

    صدای تو...

    ریتم موزون باران شور انگیز ترانه ی وجودم می شود و فستیوال بوسه هایت را به دنیا می آورد...

    من هر روز زندگی ام را چون معشوقه ی زمین به دور خورشید، با گشتن به دور تو، به شب می بخشم

    و هر شبم را در تلاطم جز و مد دریای وجود ت، به ساحل صبح هدیه می کنم...

    من هرروز با تو متولد می شوم و بهشت را از پروردگارم تحفه می گیرم...

    نازنین فاطمه جمشیدی

    آغوشت

    تشبیه تن من بود

    و چشمانت

    عاشقانه های مرا داشت

    انگار مرا

    بر بوم سرنوشت ات به تصویر کشیده بودی

    انگار تو را

    سالها درخود زیسته بودم...

    همسرم!

    من بی تردید

    لیلی شدم و با تو آمیختم...

    تو مرا نفس نامیدی...

    نازنین فاطمه جمشیدی



    عشق بی تظیر من...

    ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ، ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﮔﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

    ﻗﻠﻤﻢ ﺍﺯ ﺷﺒﻨﻢ ﭘﺮﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﻣﻌﻄﺮ....

    ﻭﺻﻒ ﺗﻮ ﻫﻤﺎﻧﻘﺪﺭ ﻟﻄﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﻠﺒﺮﮒ ﻫﺎﯼ ﮔﻞ ﺭﺯ


    ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺟﻤﺸﯿﺪﯼ

    شاهزاده ی من!

    چه زیباست لحظه ی آرامیدن در بستر آغوش تو...

    لحظه ای که آسمان به کتیبه ی عشق قسم می خورد و محبت را زمزمه می کند ...

    و من در محفلی رویاگونه می آرامم...

    ساحل این حکایت زیبای دلدادگی را به تن مطهر و پاک دریا تفسیر می کند...

    و لحظاتی مشعوف را به دفتر خاطرات سرنوشت می بخشد...

    آن هنگام است که در زیر سایه ی باران...

    دونگاه از پشت پلکهای نوازش همدیگر را می نگرد...

    دو نفس با عشق و مهر، آرامش را می یابد..

    و دستان مقدس ما محصور پیچک آغوشی ناب می شود...

    و پیوندی مملوء از شمیم عشق را در اندیشه ی دو باور پدید می آورد...

    پس ناقوس صداقت را درکلیسای دل می نوازند...

    و غزل ماندگار عشق، طنین انداز باغ احساس عاشقان می شود...

    نازنین فاطمه جمشیدی

    من عروس بهارم...

    همسر شاهزاده ای از جنس باران...

    که قداست وجودش را از آسمان به عاریت گرفته و پاکی نگاهش را از ستارگان...

    هرم نفس هایش، مهر و ماه را شرمنده می کند....

    شبنم های احساسش بر گلبرگهای دلم می نشیند

    و تن ظریف و ابریشمی ام معطر می شود....

    مرا جانی تازه می بخشد...

    آن هنگام که شمیم حضورش، از دور دست ها به مشامم می رسد...

    روح سبز و بی آلایش اش عاشق ترم می کند...

    او چون فرشتگان اساطیری مرا مجدوب خود کرده است...

    وقتی مرا در میان خود پنهان می کند...

    عطر بوسه هایش با تن ظریفم می آمیزد

    و با رقص انگشتانش بر پیچک اندام من، زیباترین ملودی عالم را می نوازد...

    مرا به فراسوی امنیت، به آرامش می رساند...

    همسر من، همانقدر پاک و مقدس است که اهورای ایران زمین...

    نازنین فاطمه جمشیدی





    شاهزاده ی بی همتای نازنین...

    وقتی قلم را به دستانم می بخشم تا چشمانت را توصیف کنم

    روح لطیف عشق، بر گلبرگ های ظریف احساس دمیده می شود

    و عاشقانه هایم معطر....

    نگاه تو همانقدر پاک، زلال و بی آلایش است که شبنم های گل رز


    نازنین فاطمه جمشیدی

    باز هم عطر حضورت به مشامم رسید!

    قاصدکهای بی قرار هم آغوشی به دیدارم آمدند...

    و من به سرزمین آغوشت کوچ کردم...

    می دانی، محبت حس غریبی ست که معاشقه ی تورا به من مژده می دهد...

    حال که پیچک عشق در وجودم محصور شده...

    می خواهم باتو یکی شوم

    و از لابه لای احساسم، کتیبه ی مهر را بخوانم....

    دوستت دارم!

    تو با سمفونی صدایت گوشم را می نوازی...

    با یک نگاه، شمع هستی ام را آنش می زنی و مرا محسور می کنی...

    من در کنار تو به آرامش می رسم و در زندگی تو به امنیت ...

    نگارم!

    مرا بنگر.چه آسوده نفس می کشم...

    در بهشت هستم!بهشت من اینجاست...

    جایی که تو مرا در میان خود گرفته ای

    و با شمیم نفسهایت ظامن خوشبختی ام می شوی...

    نازنین فاطمه جمشیدی

    شاهزاده ی باران من...

    ﺑﻪ ﻧﯿﺖ ﻋﺸﻘﯽ ﺟﺎﻭﺩﺍﻥ، ﺑﻪ ﻣﺤﺮﺍﺏ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﻣﯽ ﺁﯾﻢ...

    ﺁﯾﻪ ﯼ ﻭﺻﺎﻝ ﺭﺍ ﺗﻼﻭﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺣﺪﯾﺚ ﺩﻟﺪﺍﺩﮔﯽ ﺭﺍ ﺗﻔﺴﯿﺮ...

    ﺩﺭ ﺳﺠﺪﮔﺎﻩ چهره ی ﻣﻦ، ﺑﻮﺳﻪ ﯼ ﺗﻮ...ﻣﺮﺍ ﺟﺎﻧﯽ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺳﺖ...

    ﻭ ﻗﻨﻮﺕ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﻢ، ﺭﻩ ﺗﻮﺷﻪ ﯼ ﻧﯿﮑﺒﺨﺘﯽ...

    ﻋﺸﻖ ﻣﻦ؛ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ...

    ﺑﺎﺗﻮ، ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ، ﺟﺮﻋﻪ ﯼ ﻧﺎﺏ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﺍ ﻧﻔﺲ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ

    ﻭ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺑﺮﯾﻦ ﻣﯽ ﺭﺳﻢ

    ﺑﻬﺸﺖ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎﺳﺖ!

    ﺑﻪ ﻭﺳﻌﺖ ﺑﺎﺯﻭﺍﻥ ﻧﯿﮏ ﺳﺮﺷﺖ ﺗﻮ...

    ﻭ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﻦ ﮔﺎﻩ ﺍﻣﻦ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ...

    ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺍﻋﺠﺎﺯﯼ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺑﺨﺸﺶ ﻻﻳﺰﺍﻝ ﭘﺮﻭﺭﮔﺎﺭ ﺭﺍ ﻫﺪﯾﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ...

    ﻭ ﺑﯽ ﺗﻮ ﻧﯿﺎﯾﺸﯽ ﺑﺎ ﻣﻀﻤﻮﻥ ﻭﺻﺎﻟﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭا...

    ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻤﺎﻥ ﺍﯼ ﺍﻫﻮﺭﺍﯾﯽ!

    ﮐﻪ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﺎﺷﻘﻪ ﯼ ﺻﺎﺩﻗﺎﻧﻪ، ﻣﻘﺪﺱ ﺍﺳﺖ

    ﻧازنین فاطمه جمشیدی

    فيسبوک داري ؟
    بله
    ياهو چي ؟
    آره
    نيم باز ؟
    اونم دارم
    توئيتر ؟
    بله
    اسکايپ چي ؟
    اونم دارم
    وايبر؟
    اوهوم
    اينستاگرام ؟
    بله
    لاين هم داري لابد ؟
    بعله
    کار و زندگي چي ؟
    نه چي هست ؟ ! لينکشو بده لدفن :| خدا عاقبتمونو بخير کنه يــــــــــني
    در زیر آلاچیقی از عشق و نور...

    حلقه ی وصال را هدیه می گیرم...

    و با لمس انگشتان مردانه ات ،خوشبختی را در زندگی ام می آرایم

    چه سهل و آسان فرمانروا شدم و قلمرو احساس خود رایافتم...

    دیگر عاشقانه هایم را با جوهر وجود تو می سرایم

    و کتیبه ای از دل را به دنیا می آورم

    شاهدان عقدمان آسمان پاک و بی آلایش است...

    و هلهله ی ما شدمان تبلور ابرهای منور عاطفه...

    تعهدی جاودانه، کلبه ی معاشقه ی صادقانمان را می سازد

    و انحصار بازوان تو، وفاداری را به هر عشاقی می آموزد...

    نازنین فاطمه جمشیدی


  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا