nazanin jamshidi
پسندها
3,216

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • دنیا را بد ساخته اند ...
    دنیا را بد ساخته اند ...
    کسی را که دوست داری ، تورادوست نمی دارد .
    کسی که تورا دوست دارد ، تو دوستش نمی داری
    اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسید
    و این رنج است .
    زندگی یعنی این...
    دکتر شریعتی
    مرا ببین که چگونه آشنا شدم با دنیایی که از آن من نبود،

    مرا ببین که چگونه اخت گشته ام با سرزمینی که مال من نیست،

    مرا ببین

    ببین که چگونه زندگی میکنم نفس میکشم امیدوارم و جاری

    مرا ببین و نگو که تنهایی

    مرا ببین و نگو که در این دنیا کسی ترا همدم و مرهم نیست.

    مرا ببین ای دلشکسته نا امید که چگونه با دلی زخم خورده و پایی لنگان و چشمانی اشکبار با عشق به آینده قدم بر میدارم؟؟؟

    مرا ببین و زندگی کن.
    سالها رفت و هنوز

    یک نفر نیست بپرسد از من

    که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

    صبح تا نیمه ی شب منتظری

    همه جا می نگری

    گاه با ماه سخن می گویی

    گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی

    راستی گمشده ات کیست؟

    کجاست؟

    صدفی در دریا است؟

    نوری از روزنه فرداهاست

    یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟!


    خدایا ....


    دلم مرهمی می خواهد از جنس خودت !


    نزدیـــک!


    بی خطــــر!


    بخشــــنده!


    بی منّــــــــت!

    سالها پیش به خیالم زیباترین فصل بهار بود
    اما حال خوب فهمیده ام
    زیباترین فصل بهار نیست
    بلکه تمام فصول هست
    اگر پاییزیم
    تنها میخواهم
    از نو
    شکوفا بشوم
    وگرنه من اهل زمستانم

    ایناز



    همسفرم!

    در این ثانیه های روحانی، به اعماق جانم سرک می کشم...

    کتیبه ی احساسم را می خوانم...

    و با آوایی دل انگیز، جوری که زمین و زمان را عاشق کنم...

    با تمام وجود می گویم:

    "زندگی بهار گونه ام...زیبای نازنین...

    عاشقانه دوستت دارم...

    پاییز با آرامیدن دلبرکان رنگانگ اش، در بستر معشوقه ی زمین... مبارک"

    نازنین فاطمه جمشیدی

    [IMG]
    همسرم...

    مرا ببوس...

    تا غم از غصه دق کند...

    تا بی کسی هایم عزم رفتن کنند

    و من آرام و سبکبال به بهشت برسم...

    بهشت من همینجاست...

    میان آسمان آغوش تو...که از عطر نفس هایت زاده می شوم

    دوستت دارم...


    نازنین فاطمه جمشیدی

    همسفر همه ی فصل های زندگی ام...

    در این حریم عارفانه با من بیا ...

    به محفل بی ریای طوفان و گل...

    به پایکوبی دلنواز گلبرگ و نسیم...

    به حریم مقدس عشق و نور...به لحظه ی وداع عروس آسمان...

    به مراسم تدفین غم ... به جشن باشکوه محبت و عاطفه...

    و به مراسم خداحافظی برگ از درخت...

    به فصل برگ ریز هفت رنگ...

    که من مهر را از مهربانی تو شناختم...

    خزان منور از انعکاس خورشید عشق را، از دل طلایی تو...

    نازنین فاطمه جمشیدی

    همسرم...

    روزگار طلایی پاییز...

    تصویری ست منور از یک عشق ناب...

    از غروبی که دلتنگی را تاب می آورد...

    و از عشاقی که آغوش پر فروغشان را به تنپوشی از باران می سپارند...

    فرمانروای احساسم...

    تو به ماهیت فصل برگ ریز بنگر...

    با اینکه فلسفه ی نگاهش جدایی ست؛ اما عاشق ترین فصل است...

    یک عاشق بی ادعا...

    او بی توقع به معشوقش عشق می ورزد؛ گرچه، عاقبت بی گناه در شرار گداخته و بی امان فراق می سوزد...

    اما باز هم متین و باوقار، با ته مانده ی روح دمیده شده در وجودش...

    در غروبی خفقان آور و نفسگیر، صبوری را آموخته و در تب و تاب وصالی دوباره، بهار را می جوید...

    پس محفلی رویا گونه را مهیا می سازد...

    نازنین فاطمه جمشیدی

    عشق پاییزی من!

    مهر را از مهربانی تو شناختم

    خزان منور از انعکاس خورشید عشق را، از دل طلایی تو

    تو پیچک اندام ظریف و بلورین ام را، از پس طوفان های بی اجازه ی پاییز تنهایی به آغوش کشیدی

    تو از برگان آفت زده ی زرد بی کسی ام، طاق نصرت دلدادگی را بنا نهادی

    تو با ملودی دلنواز برگان قهوه ای، گیتار محبت را نواختی

    تو از برگان نیمه جان دل خونین از غم هر روزه ام، فرش قرمزی را گستراندی

    تا رسما به پیشواز معاشقه ی صادقانه ام نائل آیی

    عااشقتم

    نازنین فاطمه جمشیدی


    همسرم...

    با تو شادی متولد می شود...

    و غم در تابوت بی کسی هایم دفن...

    دوستت دارم...

    نازنین فاطمه جمشیدی

  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا