مسافرته گتمیشدیم...و همچنین درس و دانشگاهینان مشغولام..
اونا گوره وقت اولمور گلم بورا تاپیک گویام...
والا ترکی استانبولی 2 درس گویدوم دوسلار علاقه گورستمدیلر متاسفانه..!!!!!
اونا گوره فعلا دا ادامه ورمیرم....ایستسز گینه تاپیک گویارام..
گاهی باید رد شد
باید گذشت
گاهی باید در اوج نیاز، نخواست
گاهی باید کویر شد
با همه ی تشنگی
منت هیچ ابری را نکشید
گاهی برای بودن
باید محو شد.
باید نیست شد
گاهی برای بودن باید نبود
خدایا …!
گاهی که دلم از این و آن و زمین و زمان می گیــرد ،
نگاهم را به سوی تو و آسمـان می گیرم ،
و آنـقـدر با تــو درد دل می کنـم ،
تا کم کم چشـــــــــم هایم با ابـرهای بارانیت همراهی می کنند
و قلبـــم سبک می شود آنــوقــت تو می آیی و تــــــمـــــــــام فضای دلـم را پر می کنی
و مـــــن دیـــــــگــــر آرام می شــــــوم
و احساس می کنم هیچ چیز نمی تواند مرا از پای دربیـاورد !
چون تو را در دل دارم...
پس زخمهایت را گرامی دار. زخمهای کوچک را نوشدارویی اندک بس است تو اما در پی زخمی بزرگ باش که نوش دارویی شگفت بخواهد.
و هیچ نوشدارویی شگفت تر از عشق نیست. و نوشداروی عشق تنها در دستان اوست
او که نامش خداوند است.
پدرم گفته بود که عشق شریف است و شگفت است و معجزه گر. اما نگفته بود او که نوشدارو دارد، دستهایش این همه از نمک عشق پر است و نگفته بود که عشق چقدر نمکین است و نگفته بود که او هر که را دوست تر دارد بر زخمش از نمک عشق بیشتر میپاشد!
زخمی بر پهلویم است و خون میچکد و خدا نمک می پاشد. من پیچ میخورم و تاب میخورم و دیگران گمانشان که میرقصم!
من این پیچ و تاب را و این رقص خونین را دوست دارم، زیرا به یادم میآورم که سنگ نیستم، چوب نیستم خشت و خاک نیستم که انسانم...
پدرم گفته است از جانت دست بردار، از زخمت اما نه، زیرا اگر زخمی نباشد، دردی نیست و اگر دردی نباشد در پی نوشدارو نخواهی بود و اگر در پی نوشدارو نباشی عاشق نخواهی شد و
عاشق اگر نباشی خدایی نخواهی داشت
می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که:
پدر تنها قهرمان بود.
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد.
بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ...
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند.
تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.
تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود.
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود...!
می دانی یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری به آسمان خیره شوی و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی:
بگذار منتـظـر بمانند !!!
گاهی دلت بهانههایی میگیرد که خودت انگشت به دهان میمانی...
گاهی دلتنگیهایی داری که فقط باید فریادشان بزنی اما سکوت میکنی...
گاهی پشیمانی از کرده و ناکردهات!
گاهی دلت نمیخواهد دیروز را به یاد بیاوری، انگیزهای برای فردا نداری؛
و حال هم که ....
گاهی فقط دلت میخواهد زانوهایت را تنگ در آغوش بگیری
و گوشهترین گوشهای که میشناسی بنشینی و فقط نگاه کنی.
گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ میشود...