nazanin jamshidi
پسندها
3,227

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • دسته گلی از رز... شمیم نفسهای محبوب...

    کتیبه ای از دل... ترنم عاشقانه هایی بی وصف

    همه و همه مرا به سجده گاه تقدیر از یگانه ی هستی

    می کشاند

    و امتداد نگاهم را به سوی آسمانی پاک و بی انتها روانه می کند...

    چقدر خوشبختم و چقدر آرام...

    مگر چه حقی به این به روزگار داشتم جز تکیه گاهی بی همتا...

    جز پر پروازی بی تکلف...

    حال که به منتهای آرزوی خود رسیدم

    چه نیازی به شانه زدن موهای دنیا.....

    نازنین فاطمه جمشیدی

    همدم تک تک لحظه های من!

    موهایم را با انگشتانت آذین ببند...

    در آینه ی چشمانم خیره شو... و جایگاه خودت را ببین...

    تو در قلب تپنده ی زندگی من جای داری...

    من بی تپش های تو حتی یک لحظه هم زنده نیستم...

    تو روح مرا تسخیر کرده ای ... جسم مرا به صلیب آرزوهای مردانه ات

    کشانده ای و پیچک لطیف احساسم را محصور محبت بی وصفت

    کرده ای...

    مگر می توانم خاطرم را از یاد تهی کنم...مگر می توانم یه لحظه

    هم بی تو زندگی کنم...

    حتی تصور یه ثانیه بی تو ماندن، هستی ام را با شرار شعله ای

    بی انتها به آتش می کشد...

    دوستت دارم

    نازنین فاطمه جمشیدی

    [IMG]
    این متن هایی ک میذاری تو پروفت رو کتاب میکنی در اخر یا نه؟؟؟؟؟خیلی با احساسن:w38:
    عزیز دل منی...........لطف داری گلم.......ایشالا این رمانت هم مثه رها میترکونی حسابی:w38:
    فدای مهربونیات بشم نازنین جونم...............منم خیلی دوست دارم عزیزم:heart::gol:
    باﺯ ﻫﻢ ﻣﻴﻠﻪ ﻫﺎﻱ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮﻱ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﻴﺎﻧﻤﺎﻥ ﭘﺪﻳﺪﺍر ﺷﺪ ﻭ ﻋﻄﺮ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﻱ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﺭﻳﻎ ﻛﺮﺩ

    ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺩﻟﺮﺑﺎﻳﺖ، ﺩﺭ ﭘﺲ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﻱ ﮔﻨﮓ ﻭﻧﺎﻣﻔﻬﻮﻡ ﻣﺤﺼﻮﺭ ﺷﺪﻭ ﻣﺮﺍ بی تاب ﻛﺮﺩ

    ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺗﻨـﮓ ﺷﺪﻩ؛ ﻛﺠﺎﻳﻲ ﻳﺎﺭﻣﻦ؟

    ﻛﺠﺎیی ﻣﻮﻧﺲ ﻭ ﺗﻜﻴﻪ ﮔﺎﻩ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﻣﻦ؟

    ﺍﻏﻮﺷﻢ ﻳﺦ ﻏﺮﻳﺒﻲ ﺑﺴﺘﻪ،ﺩﺳﺘﺎﻧﻢ ﻣﺴﺦ ﺷﺪﻩ

    ﻭﭼﺸﻤﺎﻧﻢ در ﺟﺎﺩﻩ ﻫﺎﻱ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻪ ﺗﺤﺼﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ

    ﻧمی خوﺍﻫﻲ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﻱ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻣﺎﻣﻦ ﮔﺎﻫﻲ ﺍﺯ ﺍﺭﺍﻣﺶ ﺑﺎﺷﻲ؟

    ﻧمی خواهی ﺳﻘﻒ ﺍﺳﻤﺎﻥ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﻱ

    ستارگان وصال را به زیر آوری و ﻣﻮﻧﺲ ﻭ ﻫﻤﺪﻣﻢ ﺑﺎﺷﻲ؟

    ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﺮرﻭﻱ آﻳﻨﻪ ﻱ ﺭﻭﻳﺎ ﻧﻘﺶ ﻣﻲ ﺯﻧﻢ ﺗﺎ ﺑﺒﻴﻨﻲ ﻧﺎ ﺍﻣﻴﺪﻱ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺷﺒﻴﺨﻮﻥ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲام را ازمن دریغ کرده

    ﺗﺎ ﺭﻣﻘﻲ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩ، ﺑﻲ ﺗﻮ ﺟﺎﻧﻲ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ

    جز فرشته ی مرگ تکیه گاهی برایم نمانده

    نازنین فاطمه جمشیدی




    شبگرد عاشق...

    این منم یه شبگرد عاشق...

    که هر نفس به امید کلمات بی خواب روزهایش رابه مهتاب پیوند می زند

    تا دمی را با اندیشه هاي ابریشمی اش به خلوت نشیند...

    از تو و احساس بی آلایشت سخنی به میان آورد و رویاهایش راستاره باران کند....

    این منم یه شبگرد عاشق...

    که هر شام زیر سایه ابر هاي بی نام و نشان... مقابل دیدگان مخملی آسمان...

    بی قرار تر از مروارید هاي شیشه اي باران می نشیند

    احساس پاك زنانه اش را به محبت آمیز ترین کلمات می سپارد و از ماه بی نظیرش می نویسد...

    این منم یه شبگرد عاشق...

    که با غروب خورشید, دست به سوي آسمان بر می دارد

    از عشق محبوبش نشانی می آورد...

    خالق بی همتا را براي خوشبختی اش قسم می گیرد...

    و به انتظار اعجازی شور انگیز می ماند....

    این منم یه شبگرد عاشق...

    نازنین فاطمه جمشیدی
    امشب در کوچه پس کوچه های ذهنم تو را می کاوم...

    نشانی تو را از چهل چراغ مهتاب می خواهم...

    و در بنبست عشق، نسیمی از عطر تن تو را می بابم...

    روحم به آسمان می رود...

    جسمم در میان دستان تو، به تنپوشی از نور و احساس پوشانده می شود...

    و من با هر بوسه ی تو، جانی تازه می ستانم و از نو متولد می شوم...

    مرا در بطن خود احساس کن نگارم...

    این منم که با تو آمیخته ام...

    این منم که تو را همسفرم خوانده ام...

    و با نگریستن به آسمان سیاه و مخملی چشمان تو محسور شده ام...

    آری مرا احساس کن که من مجنون ترین لیلی ام

    و تولیلی ترین مجنون

    مرا احساس کن...

    نازنین فاطمه جمشیدی

    غروب همیشه میعادگاه من و توست

    لحظه ای که هر دو به آسمان خیره می شویم...

    سرخی شفق را به زیبایی گلهای ارغوانی عشقمان نسبت می دهیم

    و در لحظه ی فراق خورشید و آسمان،دست هایمان را به هم می بخشیم

    و امتداد نگاهمان را به بوسه ی پرورگار می سپاریم...

    پرورگاری که ما را برای هم آفرید و یک روح را در کالبد بی جان هر دویمان دمید

    و عشق مهر و سپهر را الگویمان نامید...

    که تاب فراق ندارند...آسمان می گرید...

    و خورشید یه اثبات دلدادگی اش، عاقبت باز می گردد و در آغوش یار می آرامد...

    ما نیز، در این پایکوبی نور و احساس، می بایست پیوندی نا گستنی ببندیم

    و تجدید پیمان کنیم...

    که تا آخرین نفس، همراه ،همبستر،همسفر هم بمانیم...

    قدر و منزلت تعلق و تعهد به هم را بدانیم...

    مرگ را هم، منشا جداییمان نگذاریم...

    بیا عشق اهورایی من!

    بیا، در زیر سقف این ابرهای نورانی، بار دیگر آیه ی وصال را بخوانیم

    و تا ابدیت وفادار باشیم

    نازنین فاطمه جمشیدی


    l

    ﻋﺸﻖ ﺍﻫﻮﺭﺍﻳﻲ ﻣﻦ

    ﻗﺼﺮﺣﺮﻳﺮ ﺗﻨﻢ , ﺟﺰ ﺗﻮ

    ﻫﻴﭻ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﺍﻱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺳﻤﻴﺖ ﻧﻤﻲ ﺷﻨﺎﺳﺪ

    ﻧﺎﺯﻧﻴﻦ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺟﻤﺸﻴﺪﻱ
    وقتی از تو می نویسم احساسم گل می کند

    قلمم با شبنم پرمی شود....

    و عاشقانه هایم معطر...

    وصف تو همانقدر لطیف است که گلبرگ ای گل رز

    نازنین فاطمه جمشیدی

    برای نگارم


    خورشید تن طلایی معشوقش را...جاده سبز را... در آغوش دارد ... و من تورا...


    هر دو مستانه، همچون پیچکی به دور نگار خود پیچیده ایم...


    دلمان رهن عشق است


    و نگاهمان کتیبه ی احساسی، از جنس نوازش... از سکوتی پر از خواهش...


    نگاهم را بخوان... احساسم را بدان...


    این منم که در آغوش تو می لغزم... و تو... شاهزاده امارت شیشه ای قلبم...


    محسور شده ام...دیگر خودم نیستم...تو زیباترین احساس منی.. نه، تو خود منی...ومن لیلی قصه های تو...


    همه هستی من...


    در این پایکوبی نور و احساس, مرا رها کن در اعجازخوشایند عشق...


    که قصر حریرتنم... جز تو، کسی را شاهزاده خود نمی داند...

    نازنین فاطمه جمشیدی


    وقتی میام میبینم برام مطلبی گذاشتی خیلی ذوق میکنم.شدید خوشم اومده ازتون...نمیوتونم مثل قلم شما بنویسم ولی امیدوارم بتونم یجورایی حق مطلبو ادا کنم...خیلی ماهی گل دختر...
    نازنین جونم یکم از خودت بگو...این مدت چیکارا میکردی؟؟
    شنیدم کتابت ترکونده بود حسابی تو نمایشگاه کتاب...تبریک میگم عزیزم.....متن های شعری ک سرودی هم خیلی قشنگن عزیزم......دیگه ی پا نویسنده شدی رفت;)
    گاهی وقتها دلت میخواهد با یکی مهربان باشی، دوستش بداری و برایش چای بریزی....
    گاهی وقتها، دلت میخواهد یکی را صدا کنی، بگویی سلام، می آیی قدم بزنیم!
    گاهی وقتها دلت میخواهد یکی را ببینی، شب بروی خانه بنشینی، فکر کنی و کمی برایش بنویسی
    گاهی وقتها، آدم چه چیزهای سادهای را ندارد!
    افشین صالحی
    جایی
    نیست که نباشی..!
    کافه های خلوت
    پیاده رو های خاکستری
    پارک های بی برگ
    کوچه های باریک
    دفتر شعر و
    سیگار نیم سوخته ام
    شیشه شراب و
    جام می
    همه از تو لبریز است...!
    حتی اسم
    همه کوچه های
    این شهررا
    به نام تو کرده اند
    انگار
    حضور تو مرا
    ازتو
    بی نیازمی کند...!
    می ترسم
    روزی برگردی
    نشناسمت...!

    حسین احمدخانی
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا