الهه20
پسندها
1,607

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • اگر عالم و آدم هم گذارندم به تنهایی

    نباشد بر لبم شکوه که در هر دم تو با مایی

    نخوانم جز برای تو، ندانم جز به نام تو

    که در این عالم فانی، تویی آن عشق رویایی

    از آن روز ازل تاحال ایا محبوب بی همتا

    کنارم بودی و دانم که تو آن یار فردایی

    دل آرامم ، و دلدارم ، تو بی تشبیه بیدارم

    نیاید هرگز آن روزی گذاریمان به تنهایی

    تو ای زیبا ترین زیبا و ای معشوق عاشق کش

    که خود گفتی که هستی دیه ی دلهای شیدایی

    جفا هرگز، وفا پیشه ، نکردی با کسی تا حال

    غفوری و رحیمی تو، خدای کوه و دریایی...
    رها چون برگ در بادم
    چنین بی جان و آزادم
    چه غم دارم اگر خورشید بر شاخه هایم
    گرم نمی تابد
    مرا بر بستر نمناک خاک سرد
    کاشانه است
    بهاری را نخواهم دید
    اگر سرمای برف فصل یخبندان قلبم
    تنم را سخت
    دلم را سرد
    بپوشاند
    می ترسم از چشمت بیــــفتم بی بهانه

    چون اشک بر شعرت بریزم دانه دانه

    این روزهـــا فرهــــاد با هر تیشه گوید:

    آه از تمـــــام عشق هـــای این زمــــانه

    آه از بهــــــاری که خــزان در راه دارد

    بعد از خــــــزان از آن نمـــاند یک نشانه

    در لحظه خواهی مرد اگر یک شب ببینی

    تک مرغ عشقــــت می پرد از آشیـــــانه

    ای عشق!
    ای زیبا!
    قسم بر خاطراتت...

    نگذار از چشمــــــت بیفتم بی بهانه...
    در آسمانم نیست امشب یک ستاره

    گم کرده ام یک بیت زیبا را دوباره

    بیتی که یک تنگ شکر شیرین زبان بود

    در واژه هایش داشت مشتی از ستاره

    شب ها که می شد قبل خوابش با کلامی

    می کرد شعر دفترم را پاره پاره

    نزدیک بود عشق از دوچشمانش بریزد...

    چون اشک ، گشتم در نگاهش استعاره

    من از ازل او را به قلبم وعده دادم

    روزی به دستت آورم ای ماه پاره...
    ز دوریــت به قیـــامت خــراب و ویرانم
    چه کرده ای که چنین می کشم نمی دانم
    قیـــــامتی شده برپـــا زدوریـــت جانـــا
    برای لحــــظه ی بی عشقیـــــم پشیمانم
    و عهد بســــته ام از این زمانه تـا به ابد
    که عــــاشق تو و ابروی یـــــار می مانم
    جهـــان که پرشــده از عــــاشقان شیدایت
    یکی منم که به عشــقت ترانـه می خوانم
    «تو از اهـــــالی اقلیــــم هر کجـــــا آبـــاد»
    من از تبـار فدایـــــــان خـــــانه ویــــرانم
    تو مثل بارش عشقـــــی و بی دریغ امّـــا
    منم که دور ولــــــی از تو خیس بـــارانم
    ستـــــایشت کنم امــّــا بدان حقیقــــت امر
    به یک نگاه تو بستــــه است دین و ایمانم
    حقیقت است ، اگر گویمت به یک مصرع
    که من فقط به تو در این جهان مسلمانم
    همیشه رفته ز دستم مجــــــال دیــــدن تو
    ز دست رفته و اکنــــــــون بسی پریشــانم
    منم آن عاشق دیوانه ی تو
    دلم جا مانده اندر خانه ی تو
    اگر روزی شوی شمعی برایم
    منم خواهم شدن پروانه ی تو
    نبوده در کنارم هیچ یاری
    دلم خواهد بود هم خانه ی تو
    تو شیرینی تو لیلایی بهارم
    منم فرهاد و هم دیوانه ی تو
    چه خوش باشد دمی که دست هایت
    کند یاری به این ویرانه ی تو
    تو از جان بهتری اما ندانی
    عزیزی دلبری اما ندانی
    در این دنیا همه بی عشق و بی نور
    تو از مه سرتری اما ندانی
    هزاران بار گفتم مدح عشقت
    شنیدی سرسری اما ندانی
    شدم مجنون ،شدم فرهاد شیرین
    شدی لیلی ،پری ! اما ندانی
    دلیل بودنم از بهر چشمات
    تو عاشق می خری اما ندانی
    که هر شب دل از دوریت گوید:
    تو از جان بهتری اما ندانی...
    نمی دانم...
    دگر ناید به ذهنم چیزکی زان دلخوشی هایم...
    بهارا!
    فکر ما هم باش.
    زمستانیم و دیگر جز زسرما ،
    برای هیچکس باری نداریم و ...
    ولیکن با همه بی بند و باری هم ،
    پر سرباری و...
    دیگر نمی دانم ...
    ولیکن شکر می گویم خدارا؛
    خدارا ! ای شکر خندت همه دار و ندار من !
    ببخشم بر گنه کاری ،
    که جز اینم برایت نیست دارایی .
    واینکه دوست می دارم تو را ،
    قدری که جز اویم نمی داند .
    نمی دانم دگر ...
    شیرین تر از نگاه تو هرگز ندیده ام
    فرهاد نیز گفت: که این را چشیده ام
    دوری عجیب مرده کند تازه زاده را
    صد پیرهن بخاطر دوری دریده ام
    تا رفته ای بهارمن ای نازنین گلم
    دل را زهرچه بوده و باشد بریده ام
    چندی است بی خیال منی،سرنمی کنی
    با یادم از کلاغ خبرچین شنیده ام
    رفتی ولی بدان که دگر قلب هدیه نیست
    بعد از تو هیچ عاشق لایق ندیده ام ...
    یک شب شود آیا که زعشقت سحری شم؟
    یک بوسه زکامت چشم وخوش سپری شم؟
    دور از تو که چندی است شدم یک غزل تلخ
    آیا که شــود آیــی و حـلــــوای تری شــــم؟
    چشمان تو شد یار من اندر خم دنیا
    عشق تو شده کار من اندر غم دنیا
    ای جان نگهی کن به من خسته که شاید
    این دل شود آرام در این یک دم دنیا
    یا رب تو به آن یار بده آنچه که جوید
    توفیق هدایت بده ره سوی تو پوید
    یک بار دگر عشق مرا بر دلش افکن
    تا زان دل پر مهر گل عشق بروید...
    برای بودن تو شعر ها بهانه شده
    و حرف حرف همه واژه ها ترانه شده
    فقط دو روز نبودی که دختری اینجا
    دچار هق هق ناگاه شاعرانه شده!
    تو را چگونه بخوانم که لایقت باشد؟
    برای رود غمت، واژه قایقت باشد...
    در اوج سرد زمستان که سخت تنهایی،
    همیشه دخترکی هست عاشقت باشد...
    ای باغبان شکست، دلم امشب
    پای درخت ِ عمر که جان دادی
    باید درخت ِ سیب شوم شاید،
    که از هوای درد، تو افتادی...
    خوب گوش کن ، من از حماقت زیر باران قدم زدن های یک عاشق می خوانمت و از دلتنگی های بی اندازه ی یک قاصدک
    دلتنگی های بی اندازه ی قاصدکی که سالها نشسته در مزرعه ای تا رهگذری بیاید و برود و یا صبحدم نسیم بویت را بیاورد ، بپرد و پرواز کند تا پشت پنجره ی اتاق منتظری .... خبر بیاورد آمدنت را...

    می شنوی مهربان ؟ من از دوست داشتن های ساده ، از انتظارهای طولانی و از باران های دلتنگ برایت سلام هدیه آورده ام...
    خنده هايم همه از شادي توست
    با گل سوسن و ياس
    با مترسك و كلاغ
    دست در دست خيال
    پشت بن بست سراب
    با لب ميخك و ياس
    روز و شب خنديدم
    همه جا رقصيدم
    ساده ي ساده ترينم اما
    تنها
    .
    .
    .
    عاقبت روز وصال من و تو
    روز پايان شب تنهاييست
    عاقبت مرگ سراب
    شب باراني آغوش شماست


    ببین باران بند نمی آید
    ببین دست هایم را که می لرزد
    شانه هایم را که افتاده ، چهره ی زردم را ببین
    گیسوانت چه داشت که ذره ذره وجودم خمار بوییدنش شده ؟
    شنیده ی که میگویند ترک عادت موجب ... ؟
    صدایش را در نیاور
    خودم شنیدم پیرزن همسایه زیر لب "دیوانه " خطابم کرد ....
    مطلع خوب شعرهاي من است
    خوشه ي انگور ياد تو
    مستي يك بوسه است
    لذت يك شراب ناب
    با طعم يك روز آفتابي
    يادت آرام
    دانه دانه مي افتد
    روي هستي يك خاطره
    در تاكستان سينه ام...
    هر روز كمي از تورا
    زير نيم كاسه ها مخفي مي كنند
    مردان خودخواهي كه نمي دانند
    رنگين كمان
    هديه اي پس از باران است
    يادت آرام يك مرزعه
    باد در گيسوي شاليزار است
    يادت چشمه
    جاري از رگ هاي بركه است
    بي قافيه
    در بند وزن و رديف چشمهايت
    من و باران و اشك هاي نيمه شب
    گمشده هاي يك واقعيتيم
    دلشوره هاي يك مادربزرگ
    روز تقسيم آفتاب
    تنهايي يك مداد
    اولين روز كلاس پنجم
    من و خاطرات تو
    باد در هزارتوي يك گذشته ايم
    تكرار خسته يك فرياد
    در اين كوهستان پر از كثيريم
    در اين كوهستان پر از بهار
    وقتي يادت
    اولين شكوفه
    روز عيد باستاني است
    من و خاطرات و اشك هاي نيمه شب
    و محول الحوال اين روزهاي سرد
    قاصدك در گيسوي باديم
    تا هفت سين خنده هايت

    دلتنگی
    قلبمان را زخمی می کند
    و فکر می کنم باید
    شیرینیِ بوسه ای را همیشه
    در جیب خود مخفی کنیم...
    من و تو
    ابرهاي يك بارانيم
    در آغوش رود
    لطافتِ يك دشت
    بينهايتِ يك دريا
    من و تو عشق گندم زار
    به دست هاي يك حقيقتيم
    ما غرق هاي آن اتفاق هميشگي
    باران عصرهاي جمعه ايم
    چوپان نگاهم كرد
    آن دقيقه ي سنگ و سمفوني
    و ني لبكِ چشم هايش را
    در بركه ي خاطراتش شست

    آن روزِ تلخ
    من و بي نهايت فرزندِباران
    غبطه مي خورديم
    به اشكي كه هرگز
    دريا نخواهد شد
    و دلتنگي را مي فهميد ...

    به قريه كوچ مي كنيم
    آنجا كه آبادي
    فريادِ سكوت هايمان را مي شنود
    و شبنم هاي افتاده از مه
    دلتنگي هايمان را باور دارد

    به باغِ سيب و خيار
    به آفتابگردانِ خوب قريه اعتماد مي كنيم
    به عشق بال تازه مي دهيم
    و اوجِ قصه را
    در شروع بوسه اي تمام مي كنيم ...


  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا