باد
از هر طرف كه ميوزد
در گيسوي تو گير ميكند
اي جادويِ قلبها
هرجا كه باغ
شاخههاي دل بستنش را ميروياند
هرجا كه برگها
محتاجِ سمفونيخوانيِ عشق ميشوند
تو كِشِ مويت را باز ميكني
برگها هلهله ميكنند
و انگار زني از دور
مدام سرود آزاديام را لبخواني ميكند
اينها جادوي توست
تويي كه سالهاست با گيسوي برهنهات
به حرف هيچ خاطرهاي گوش نميدهي
اينقدر نخند
واژهها جان گرفتهاند
از جان اين بي حواسِ غريب
پناهنده در چشمهايت
اين شرمِ بينهايت چه ميخواهي ؟
از هر طرف كه ميوزد
در گيسوي تو گير ميكند
اي جادويِ قلبها
هرجا كه باغ
شاخههاي دل بستنش را ميروياند
هرجا كه برگها
محتاجِ سمفونيخوانيِ عشق ميشوند
تو كِشِ مويت را باز ميكني
برگها هلهله ميكنند
و انگار زني از دور
مدام سرود آزاديام را لبخواني ميكند
اينها جادوي توست
تويي كه سالهاست با گيسوي برهنهات
به حرف هيچ خاطرهاي گوش نميدهي
اينقدر نخند
واژهها جان گرفتهاند
از جان اين بي حواسِ غريب
پناهنده در چشمهايت
اين شرمِ بينهايت چه ميخواهي ؟