غروب بود.
 صدای هوش گیاهان به گوش می آمد.
 مسافر آمده بود
 و روی صندلی راحتی کنار چمن
 نشسته بود :
 « دلم گرفته،
 دلم عجیب گرفته است.
 تمام راه به یک چیز فکر می کردم
 و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد.
 خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
 چه دره های عجیبی !
 و اسب ، یادت هست ،
 سپید بود
 و مثل واژه ی پاکی ، سکوت سبز چمن زار را چرا می کرد.
 و بعد ، غربت رنگین قریه های سر راه.
 و بعد ، تونل ها
 دلم گرفته ،
 دلم عجیب گرفته است.
 و هیچ چیز،
 نه این دقایق خوشبو ، که روی شاخه ی نارنج می شود خاموش،
 نه این صداقت حرفی ، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
 نه ، هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
 نمی رهاند.
 و فکر می کنم
 که این ترنم موزون حزن تا به ابد
 شنیده خواهد شد»