آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود . عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
صبح امید که بد معتکف پرده غیب . گو برون آی که کار شب تار آخر شد
آن پریشانی شبهای دراز و غم دل . همه در سایه گیسوی نگار آخر شد
باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز . قصه غصه که در دولت یار آخر شد
هاع الان گفتی یادم اومد ؛ یه زمانی جایزه هم داشتن . یه زمانی نوشابه آرسو اومده بود . اصن پسر ، درب ِ اونا دو تا حساب میشد ( خیلی کسی بودن برا خودشون : دی ) .
هی خدا . . . خو چیکار کنم ؛ خواستم حال و هوات عوض شه
راستی صدیق اینجا یه خوبی که داره اینه که هر مغازه ای میری ، از اون نوشابه شیشه های قدیمی دارن . اصن یه وضعی . مزه شون مث سابق نیست ولی نوستالژیکه قیافه شون :دی