مردی میخواست کاملا خدا را بشناسد.ابتدا به سراغ افراد و کتابهای مذهبی رفت ،اما هر چه جلوتر رفت گیج تر شد.افرادو کتابهای نوع دیگر را هم امتحان کرداما به جایی نرسید.خسته و نا امید راه دریا را در پیش گرفت .کنار ساحل کودکی را دید که مشغول پر کردن سطل کوچکی از آب دریا بود.سطل پر و سر ریز می شد اما کودک همچنان آب می ریخت.مرد پرسید: «چه میکنی؟»کودک جواب داد:«به دوستم قول دادم همه آب دریا را در این سطل بریزم وبراش ببرم!»تصمیم گرفت پسر را نصیحت کندواشتباهش را به او بگوید،اما ناگهان به اشتباه خودش پی بردکه می خواست با ذهن کوچکش خدا را بشناسد و کل هستی را در آن جا دهد!فهمید که با دلش باید به سراغ خدا برود.به کودک گفت:«من وتو یک اشتباه را مرتکب شدیم!»
مولوی می گوید:
هرچه اندیشی پذیرای فناست آنچه در اندیشه ناید آن خداست
سلام بلد نیستی دوسسوز دلی
اره اینقدر گریه کردم ولی چ گریه ای اشک شوق بود همش اره ت دلی همش نقشه هامونو خراب میکنی هیچ وقت نمیشه...شتر در خواب بیند پنبه دانه
===========
من الان رسیدم نزدیک شرکت ماکروسافت تو کجای؟ جنگلی؟ جنگل امازون؟
===========
ای بابا دلی این چیه؟ مشق مهدکودکته؟ بلد نیستی حل کنی؟ میخوای برات حل کنم :biggrin:
=========
عکساتم مثه خودت دلی ان خخخ
شادی برایم تصویر کن
به ان لبخندی صورتی بچسبان
به ان نور را درد را اضافه کن
تا ان را در بسته ای با کاغذ کادوی رنگین کمان بپیچم
و در اسمان رهایش کنم تا ان ستاره های دور تا ان افق بی کران
و و وقتی که دل اسمان بگیرد و بغض اش بترکد
این بسته هزار بسته شود بینهایت شود و بر دل غم زدگان و دردمندان عالم ببارد ارام گیرد
سلام ، عجبا تو این باشگاه به همه نام منو صدا میزن : پمین ، دمین ، حالا شدیم امین ، خدایا بازم شکرت
بله بله میدانم ، عذر من موجه بود ولی شما رو نمیدونم عذرتون موجه می باشد یا نه من بلی خوب میباشم ، شما چگونه ای؟
راستی مهدیه جان اون تراول و پول خوردارو واسه چیب خرجی دم عید بهم دادای دیگه آره ، گرفتم دیگه پسش نمیدونم بهتااااااااااااااا گفته باشم
آخه بگو جا قحت بود اون بچه هارو مجبور کردی اونجا تو دایره بشینن