دختر و بهار
دختر كنار پنجره تنها نشست و گفت 
اي دختر بهار حسد مي برم به تو 
عطر و گل و ترانه و سر مستي ترا 
با هر چه طالبي بخدا مي خرم ز تو 
بر شاخ نوجوان درختي شكوفه اي 
با ناز ميگشود دو چشمان بسته را 
ميشست كاكلي به لب آب تقره فام 
آن بالهاي نازك زيباي خسته را 
خورشيد خنده كرد و ز امواج خنده اش 
بر چهر روز روشني دلكشي دويد 
موجي سبك خزيد و نسيمي به گوش او 
رازي سرود و موج بنرمي از او رميد 
خنديد باغبان كه سرانجام شد بهار 
ديگر شكوفه كرده درختي كه كاشتم 
دختر شنيد و گفت چه حاصل از اين بهار 
اي بس بهارها كه بهاري نداشتم 
خورشيد تشنه كام در آن سوي آسمان 
گويي ميان مجمري از خون نشسته بود 
مي رفت روز و خيره در انديشه اي غريب 
دختر كنار پنجره محزون نشسته بود