بلند نردباني مهيا كردم
ــ ديواري بلند در رويا
حافظ روحت مي ديدم ــ
ليك روح تورا نه ديواري بود و نه حفاظي .
در پي باريك رهي به روحت گشتم،
اما روحت چنان روشن و زلال بود
كه ره آمدي نداشت.
از كجا مي شد آغاز؟
به كجا مي يافت پايان؟
و من تا ابد دربدر
در مرز گنگ آن نشسته ماندم .
منم سلام ..............