سپیدی تا افق ها می رود همراه تاریکی
خدا از لطف می پوشد تن لخت درختان را
میان جامه ای دیبا، سپید و دلکش و زیبا
ودنیا بر تن خود می کِشد رختِ عروسان را
من و تو در کنار هم جدا از شهر و از غوغای انسانها بری از رنج و حرمانها
زبان دیده بگشاییم و در دنیای خاموشی
برای سالِ دیگر توشه گیریم از نگاهِ هم....
یادم باشد که خدا با من است......
..................که فرشته ها برایم دعا می کنند،
..........................که ستاره ها شب را برایم روشن خواهند کرد
یادم باشد،که قاصدکی در راه است،
........................................که بهار نزدیک است
....................که فردا منتظرم میماند
............که من راه رفتن میدانم...و دویدن!
.........و جاده ها قدم هایم را شماره خواهند کرد،
اگر روزی دلم گرفت یادم باشد
که خدای من اینجاست،همین نزدیکی ها
دلم تنگ است برای کسی که نمی داند...
نمی داند که بی او به دشت جنون می رود دلم...
می دانم که اگر نزدیکش شوم، دور خواهد شد....
پس بگذار که نداند بی او تنهایم...
دور میمانم که نزدیک بماند
.
دلم با تو بود
تو ولی سرد شدی
آنقدر سرد که به ناچار گرمایم را به تو بخشیدم
و تو به من تهمت سرد شدن زدی . . .
.
.
.
خانه های جدول زندگیم را دستان مهربانت یک به یک پر کرد
و رمز جدول چنین بود:
دوستم بدار . . .
.
.
.
هنوز هم…
از بین کارهای دنیا…
دل بستن به دلت بیشتر به دلم می چسبد