naghmeirani
پسندها
51,896

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • ممنونم نغمه جان ایشالا توهم همیشه خوش وموفق باشی ................
    سلام خوبی
    میگم همینطور که داری به زمان مسابقه اضافه میشه
    سلام چرا انقد بیخبر.......من دانشگاه تهران قبول شدم همه بهم تبریک گفتن غیر تو...................:(
    تو خونه یه پشه داریم دیگه مقیم شده، از خودمونه...
    امروز که اتاقمو بعد از چند ماه مرتب کردم دیدمش از در اتاق اومد تو،
    بعد نشناخت ، فکر کرد اشتباهی اومده ، رفتش بیرون... :D
    به بقال سر کوچمون میگم جنگ میشه
    میگه نگران نباش ، اسرائیلو میزنیم امارات و عربستانم میزنیم!!
    دیوونه فکر کرده پلی استیشنه و دسته بازی اونا خرابه :mad: :D
    از وقتی مدرکمو گرفتم مامانم در طول روز فقط یه بار صدام میکنه مهندس
    اونم شبا که بهم میگه مهندس بو گند خفمون کرد ، آشغالو رو بزار دم در :(
    اینی که میگن حسنی به مکتب نمیرفت وقتی میرفت جمعه میرفت
    منظورش اینه که
    .
    .
    .
    .
    حسنی فراگیر پیام نور میخونده!!! :smile:
    روان پریش تر از اونی که ساعت 7 صبح داد میزنه
    "آی بدو هندوووونه به شرط چاقو"
    همسایه ی ماست که واسش چایی میبره تا گلوش تازه بشه!:D
    روایت هست تو بهشت، تخم مرغ ها تا آدم مجرد یا دانشجو رو میبینن،
    خودشون میپرن تو ماهیتابه!!!:D
    روایت داریم که روزی مومنین در صدر اسلام داشتند در ایمان از یکدیگر سبقت می گرفتند،
    که ناگهان پلیس نامحسوس بزرگراه شبکه سه رسید!!!:D
    یه افسانه قدیمی میگه: اونایی که شبا خوابشون نمیبره به این دلیله که تو خواب یه نفر دیگه بیدارن... !
    والا تا اینجا که جمعه ی خوبی نبود :|
    از ساعت 6 صبح رفتم سر جلسه ی آزمون ..تازه برگشتم ...واقعا خستگی داره :|
    خفته بودم، خوابی در میانه روز. در خواب یافتم که خوابیده ام در خانه ای، خانه در ایران بود. خانه ای آشنا و کهنه. ناگاه با صدایی از خواب برخاستم. صدایی. از خواب برخاستم. خانه در تاریکی مطلق بود. تاریکی مطلق. تاریکی. بیدار که شدم کورمال کورمال راه به بیرون جستم، خانه را انگار می شناختم و نمی شناختم، هر کلیدی که فشار دادم چراغی روشن نشد، از پله هایی بلند که پاها لق زنان پائین می رفت به طبقه دوم رفتم. همه خانه کور، همه اتاق ها کور، نه با صدایم کسی پاسخ داد، نه تکان کلیدی نوری به خانه تاباند، باز پله هایی یافتم و به پائین رفتم. از دور صدای دوش حمامی را شنیدم و نوری که به زحمت از زیر درز دری ولو شده بود کف خانه. به سوی نور رفتم. تا به دری رسیدم. در زدم: " کسی اینجاست" صدای زنگداری از زیر در گفت: " همه رفته اند، هر چه صدایت کردند، بیدار نشدی." گفتم: " چراغ ها همه تاریک اند، برق کجاست؟" گفت: " برو، چراغی روشن نمی شود، زود برو." ترسیدم و گفتم: " تو که هستی؟" گفت: " وقتی صدایم را نمی شناسی، چه فایده که مرا ببینی؟ برو. یا برو یا بخواب"
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا