خبر مرگ من آرام در صدایت ریخت
ناگهان شانه هات لرزید ند
چشم ها را کلافه
پشت سر هم باز و بسته می کردی
روی مرطوب گونه ات آرام قطرهایی درشت غلتید ند
صبح تاریک و سرد بهمن ماه از دهان ها بخار می آمد
مرده ها را به نوبت انگاری توی غسالخانه می چیدند
دست بی اعتنا و سنگینی که مرا روی تخته می شست
چشم های غریب و غمگین ات پشت دیوارها نمی دیدند
مثل تازه عروسها وقتی پیکرم را سپید پیچیدند
بعد از آن دست دیگری آمد پلک سنگین و خیس من را بست
برای ابدیت بست چشمم را...!!
چشم های تو دیگر از امروز گریه های مرا نمی دیدند
زیر سنگینی تابوت انگار دلم از ترس و غصه می ترکید
مشتی از خاک های بی وقفه توی آغوش باد رقصیدند
هی سرت داد می زدم .....!!