یادها......
راه می رفت و لبخند می زد
چهره اش را سروری خوش آیند
با گل و نور پیوند می زد
خاطراتی خوش آیند ، انگار
در پی هم می آمد به یادش
یادهایی سبکبال ، شیرین
سر برون می کشید از نهادش
ناگهان قطره اشکی درخشید
بر رخش ، خنده اش را فرو خورد !
آن گل و نور یک باره پژمرد
و آن خوش آیند ناگاه افسرد
یادها یادگاران عمرند
خفته در خاطر آدمیزاد
یاد خوش لذتی دلپذیر است
چون دگر باره از آن کنی یاد
تلخ و شیرین در این یادها هست
کاش شیرین آن بیشتر باشد !