*نيروانا*
پسندها
1,020

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست...تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
    واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس...طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
    زلف او دام است و خالش دانهٔ آن دام و من...بر امید دانه‌ای افتاده‌ام در دام دوست
    سر ز مستی برنگیرد تا به صبحِ روزِ حَشر...هر‌که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
    بس نگویم شمه‌ای از شرح شوق خود از آنک...دردسر باشد نمودن بیش از این اِبرام دوست
    گر دهد دستم، کشم در دیده همچون توتیا...خاکِ راهی کآن مشرف گردد از اَقدام دوست
    میل من سوی وِصال و قصد او سوی فِراق...ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
    حافظ اندر درد او می‌سوز و بی‌درمان بساز...زآن که درمانی ندارد درد بی‌آرام دوست
    دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد...یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
    یا بخت من طریق مروت فروگذاشت...یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
    گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم...چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد
    شوخی مکن که مرغ دل بی‌قرار من...سودای دام عاشقی از سر به درنکرد
    هر کس که دید روی تو بوسید چشم من...کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد
    من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع...او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
    یادمان باشد از امروز جفایی نکنیم، یا که در خویش شکستیم صدایی نکنیم
    یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند، طلب عشق به هر بی سروپایی نکنیم
    مهربانی صفت بارز عشاق خداست، یادمان باشد از این کار ابایی نکنیم
    ساقي بيا که يار ز رخ پرده برگرفت...کار چراغ خلوتيان باز درگرفت
    آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت...وين پير سالخورده جواني ز سر گرفت
    آن عشوه داد عشق که مفتي ز ره برفت...وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت
    زنهار از آن عبارت شيرين دلفريب...گويي که پسته تو سخن در شکر گرفت
    بار غمي که خاطر ما خسته کرده بود...عيسي دمي خدا بفرستاد و برگرفت
    هر سروقد که بر مه و خور حسن مي فروخت...چون تو درآمدي پي کاري دگر گرفت
    زين قصه هفت گنبد افلاک پرصداست...کوته نظر ببين که سخن مختصر گرفت
    حافظ تو اين سخن ز که آموختي که بخت...تعويذ کرد شعر تو را و به زر گرفت
    اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح...صلاح ما همه آن است کان تو راست صلاح
    سواد زلف سياه تو جاعل الظلمات...بياض روي چو ماه تو فالق الاصباح
    ز چين زلف کمندت کسي نيافت خلاص...از آن کمانچه ابرو و تير چشم نجاح
    ز ديده ام شده يک چشمه در کنار روان...که آشنا نکند در ميان آن ملاح
    لب چو آب حيات تو هست قوت جان...وجود خاکي ما را از اوست ذکر رواح
    بداد لعل لبت بوسه اي به صد زاري...گرفت کام دلم ز او به صد هزار الحاح
    دعاي جان تو ورد زبان مشتاقان...هميشه تا که بود متصل مسا و صباح
    صلاح و توبه و تقوي ز ما مجو حافظ...ز رند و عاشق و مجنون کسي نيافت صلاح
    در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد...عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
    جلوه اي کرد رخت ديد ملک عشق نداشت...عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد
    عقل مي خواست کز آن شعله چراغ افروزد...برق غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد
    مدعي خواست که آيد به تماشاگه راز...دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
    ديگران قرعه قسمت همه بر عيش زدند...دل غمديده ما بود که هم بر غم زد
    جان علوي هوس چاه زنخدان تو داشت...دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
    حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت...که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
    در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد...عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
    جلوه اي کرد رخت ديد ملک عشق نداشت...عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد
    عقل مي خواست کز آن شعله چراغ افروزد...برق غيرت بدرخشيد و جهان برهم زد
    مدعي خواست که آيد به تماشاگه راز...دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
    ديگران قرعه قسمت همه بر عيش زدند...دل غمديده ما بود که هم بر غم زد
    جان علوي هوس چاه زنخدان تو داشت...دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
    حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت...که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
    سلام.حال شما؟
    ایشالا سلامتی حاصل شده؟
    ممنون از عکسای زیبا...جاتون خالی الان یه جای رویائی هستیم...وسط ابرها تو جاده خلخال
    خیلی زیباست...ببین

    [IMG]
    نه هنوز تموم نشده..............اومدم یه سری بزنم به دوستام
    سلام........ممنون.خوبم.......شما خوبی؟.............امان از این نت:D
    اي شاهد قدسي که کشد بند نقابت...و اي مرغ بهشتي که دهد دانه و آبت
    خوابم بشد از ديده در اين فکر جگرسوز...کاغوش که شد منزل آسايش و خوابت
    درويش نمي پرسي و ترسم که نباشد...انديشه آمرزش و پرواي ثوابت
    راه دل عشاق زد آن چشم خماري...پيداست از اين شيوه که مست است شرابت
    تيري که زدي بر دلم از غمزه خطا رفت...تا باز چه انديشه کند راي صوابت
    هر ناله و فرياد که کردم نشنيدي...پيداست نگارا که بلند است جنابت
    دور است سر آب از اين باديه هش دار...تا غول بيابان نفريبد به سرابت
    تا در ره پيري به چه آيين روي اي دل...باري به غلط صرف شد ايام شبابت
    اي قصر دل افروز که منزلگه انسي...يا رب مکناد آفت ايام خرابت
    حافظ نه غلاميست که از خواجه گريزد...صلحي کن و بازآ که خرابم ز عتابت
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا