سالهای سال ، درخت سیب اسم خدا را زمزمه کرد و با هر زمزمه ای سیبی  سرخ بدنیا به آمد . سیب ها هر کدام یک کلمه بود . کلمه های خدا . مردم کلمه  های خدا را می گرفتند و نمی دانستند که درخت اسم خدا را منتشر می کند .  درخت اما می دانست ، خدا هم .
 
 درخت اسم خدا را به هرکس که می رسید می بخشید . آدم همه اسم خدا را دوست  داشتند . بچه ها اما بیشتر . و وقتی سیب می خوردند ، خدا را مزمزه می کردند  و دهانشان بوی خدا می... گرفت . 
درخت سیب زیادی پیر شده بود خسته بود . می خواست بمیرد ؛ اما اجازه خدا  لازم بود . درخت رو به خدا کرد و گفت : "همه عمر اسم شیرینت را بخشیدم ؛  اسمی که طعم زندگی را یادآدم ها می داد . حس می کنم ماموریتم دیگر تمام شده  بگذار زودتر به تو برسم "
 خدا گفت : " عزیز سبزم ! تنها به قدر یک سیب دیگر صبر کن آخرین سیبت ، سهم  کودکی است که هنوز دندانهایش جوانه نزده ، این آخرین هدیه را هم ببخش .  صبر کن تا لبخندش را ببینی ." 
 و درخت یکسال دیگر هم زنده ماند . برای دیدن آخرین لبخند و وقتی که کودک  اخرین سیب را از شاخه چید ، خدا لبخند زد و درخت ، آرام در آغوش خدا جان  داد