فانوس تنهایی
پسندها
8,914

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • نه من که غیرتم اجازه نمیده بانو بیان تو کوچه .شما برید تو کوچه بخوابین منو بانو با هم کنار میایم:D
    سلام اقا فانوس. معلومه خانمت خونه نیستااااااااااااااااااااا . حاج خانم رو فرستادی مسافرت خودت هی میای باشگا . خو باهاش میرفتی دیگه منم میومدم خونه خالی بود اونجا:D
    از تو خیر نمی رسه..بگو ببینم چه دعایی کردی..واسه چه مصیبتی باید خودمونو آماده کنیم؟:razz:

    غش غشُ .....:w00:
    عمرا اگه تا به حال اينو دقت كرده باشي ...!!!!!


    جملات الهام بخش برای زندگی

    هنرنمايي با طبيعت
    هان:surprised: من که پول نداشته بیدم :cry: دانشجویی حساب کنید 3 شب 2000 تومن خوبه؟ هم ما راضی هستیم هم شما راضی باش:D
    اقا فانوس حالا یه شب میخوای به ما جای خواب بدیااااااااااااااا .حالا هی ما رو بزن. :biggrin:
    اخ ببخشید وظیفه من بود درخواست بدم حواسم نبود ممنونم
    به به .سلام اقا فانوس:D

    صبح شما بخیر؟ خوبین .اقا خونتون زودتر بگیرین ما اواره نشیماااااااااااااا:D
    :w15:الان پودرم كردي؟
    خودت پودري داداش
    اون گلم بگير كنار...خطرناكه..يهو راه هواتو مي بنده:w25:
    سالهای سال ، درخت سیب اسم خدا را زمزمه کرد و با هر زمزمه ای سیبی سرخ بدنیا به آمد . سیب ها هر کدام یک کلمه بود . کلمه های خدا . مردم کلمه های خدا را می گرفتند و نمی دانستند که درخت اسم خدا را منتشر می کند . درخت اما می دانست ، خدا هم .

    درخت اسم خدا را به هرکس که می رسید می بخشید . آدم همه اسم خدا را دوست داشتند . بچه ها اما بیشتر . و وقتی سیب می خوردند ، خدا را مزمزه می کردند و دهانشان بوی خدا می... گرفت .
    درخت سیب زیادی پیر شده بود خسته بود . می خواست بمیرد ؛ اما اجازه خدا لازم بود . درخت رو به خدا کرد و گفت : "همه عمر اسم شیرینت را بخشیدم ؛ اسمی که طعم زندگی را یادآدم ها می داد . حس می کنم ماموریتم دیگر تمام شده بگذار زودتر به تو برسم "
    خدا گفت : " عزیز سبزم ! تنها به قدر یک سیب دیگر صبر کن آخرین سیبت ، سهم کودکی است که هنوز دندانهایش جوانه نزده ، این آخرین هدیه را هم ببخش . صبر کن تا لبخندش را ببینی ."
    و درخت یکسال دیگر هم زنده ماند . برای دیدن آخرین لبخند و وقتی که کودک اخرین سیب را از شاخه چید ، خدا لبخند زد و درخت ، آرام در آغوش خدا جان داد
    در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
    به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
    یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
    کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
    نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
    دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
    گذر گهی است پر ستم که اندر او به غیرغم
    یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
    دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
    که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند!
    چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟
    برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند!
    نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
    اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا