دکتر مهدیه
پسندها
1,972

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • سلام مرسی میگم قضیه سابقه کار چی واقعا 10 سال یکم زیاد نیست
    البته شاید دلیل های خودتونو داشته باشید ولی (بابا به این جوان ها وقت درخشیدن بدید لطفا) (-:
    سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ،

    سرها در گریبان است .
    کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .

    نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،
    که ره تاریک و لغزان است .
    يه روز ليلي و مجنون با هم قرار مي زارن. ليلي واسه مجنون پيغام فرستاد كه انگار خيلي دوست داري منو ببيني؟ اگر نيمه شب بياي بيرون شهر كنار فلان باغ منم ميام تا ببينمت مجنون كه شيفته ي ديدار ليلي بود چندين ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست ولي مدتیكه گذشت خوابش برد. نيمه شب ليلي اومد و وقتي اونو تو خواب ديد از كيسه اش چند مشت گردو برداشت و ريخت توي جيبهاي مجنون و رفت.
    مجنون وقتي چشم باز كرد خورشيد طلوع كرده بود آهي كشيد و گفت اي دل غافل يار آمد و ما در خواب بوديم و افسرده و پريشون برگشت به شهر. در راه يكي از دوستانش اونو ديد و پرسيد چرا اينقدر ناراحتي؟ و وقتي جريان را شنيد با خوشحالي گفت اين كه عاليه آخه نشونه اينكه ليلي به دو دليل تو رو خيلي دوست داره
    دليل اول اينكه خواب بودي و بيدارت نكرده و دليل دوم اينكه وقتي بيدار مي شي گرسنه بودي و ليلي طاقت اين رو نداشته پس برات گردو گذاشته تا بشكني و بخوري. مجنون
    سري تكان داد و گفت نه اون مي خواسته بگه تو عاشق نيستي اگه عاشق بودي كه خوابت نمي برد تو رو چه به عاشقي تو بهتره بري گردو بازي كني:biggrin:
    مرد آخرين بيسکويت را نصف کرد و نصفش را خورد.
    اين ديگر خيلي پررويي مي‌خواست!
    او حسابي عصباني شده بود.
    در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت ورودي اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه ي بيسکويتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
    خيلي شرمنده شد!! از خودش بدش آمد... يادش رفته بود که بيسکويتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
    آن مرد بيسکويت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد...
    زني در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد.
    او برروي يک صندلي دسته‌دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد...
    در کنار او يک بسته بيسکويت بود و مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند.
    وقتي که او نخستين بيسکويت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکويت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت.
    پيش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد»
    ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکويت برمي‌داشت، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اين کار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنش نشان دهد.
    وقتي که تنها يک بيسکويت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد: «حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟»
    فردي از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد خدا پذيرفت.
    او را وارد اتاقي نمود که جمعي از مردم در اطراف يک ديگ بزرگ غذا نشسته بودند. همه گرسنه، نااميد و در عذاب بودند. هرکدام قاشقي داشت که به ديگ مي رسيد ولي دسته ی قاشق ها بلندتر از بازوي آن ها بود، بطوري که نمي توانستند قاشق را به دهانشان برسانند!
    عذاب آن ها وحشتناک بود. آنگاه خداوند گفت: اکنون بهشت را به تو نشان مي دهم.
    او به اتاق ديگري که درست مانند اولي بود وارد شد. ديگ غذا، جمعي از مردم، همان قاشقهاي دسته بلند. ولي در آنجا همه شاد و سير بودند.
    آن مرد گفت: نمي فهمم؟ چرا مردم در اينجا شادند در حاليکه در اتاق ديگر بدبخت هستند، باآنکه همه چيزشان يکسان است؟
    خداوند تبسمي کرد و گفت: خيلي ساده است، در اينجا آن ها ياد گرفته اند که يکديگر را تغذيه کنند.
    هر کس با قاشقش غذا در دهان ديگري مي گذارد، چون ايمان دارد کسي هست در دهانش غذايي بگذارد.
    « غذاي روح - آن لاندرز »
    آنهایی که با چشم کمتر دیده می شوند در قلب زیاد تر یاد می شوند.
    یک استادیه!!!
    ببینیش میگی کلشو بکن ، ولی باز با اینهمه حال باهاش راه میام ، انقدر استاد داشتیم که با یه من عسلم نمی شد خوردشون ولی من با یه رفیق دیگم همچین با مخ این استادا بازی می کنیم که بعد از چند جلسه ، خودشون سرشوخی و خنده رو باز می کنن
    یه داستان جالب دارم الان واست می نویسم و میذارم
    به هب چه تصمیمی خوبی ، تصمیم کبری
    جونم واست بگه که من تا حالا هیچ امتحانی نداشتم ، ( از قبیل میان ترم ، کویز ) و فقط امتحانم می افته پایان تزم ، البته اول ترم رفتم پای تخته ، که استادش ناجور بود و گفت هرکی سر کلاس حرف بزنه میارمش پای تخته ، منم که صدا کرد بچه ها گفتن این بنده خدا که حرف نزده ، برگشت گفت لبخند می زد ، جات خالی درسش سخت همه بچه هام هنگ کرده بودن ، رفتم پای تخته همچین حل کردم که کف کرد ، ولی از اون به بعد نذاشتم یه روز خوب ببینه ، سر همه کلاساش حرف میزدم ، به گریه کردن افتاد
    ای که تقدیر تو را دور ز من ساخت سلام!
    نامه‌ای دارم از فاصله‌ها، چند شب بود که من خواب تو را می‌دیدم. خواب دیدم که فراری هستی!
    می‌گریزی از شهر، پاسبانان همه جا عکس تو را می‌کوبند.
    جارچی‌ها همه جا نام تو را می‌خوانند. در همه کوی و گذر قصه‌ی تبعید تو بود!
    مردم و تیر و تفنگ، اسب‌هایی چابک..
    متهم: قاتل گل‌های سپید، جایزه: یک گل رُز..
    و تو می‌دانی من عاشق گل‌های رُزم!
    دوست دارم بنویسی به کجا خواهی رفت؟ مردم شهر چرا در پی تو می‌گردند؟
    نگرانت شده‌ام، بی‌جوابم مگـذار..
    دنیای مرموزی‌ست ما باید بدانیم
    که هیچ‌کس اینجا برای هیچ‌کس نیست


    حتی نفس‌های مرا از من گرفتند
    من مرده‌ام در من هوای هیچ کس نیست
    باید خدا هم با خودش روراست باشد
    وقتی که می‌داند خدای هیچ‌کس نیست
    کیستی که من اینگونه به اعتماد
    نام خود را
    با تو می گویم
    نان شادی ام را با تو قسمت می کنم
    به کنارت می نشینم و
    بر زانوی تو اینچنین به خواب می روم
    کیستی که من این گونه به جد
    در دیار رویاهای خویش با تو درنگ می کنم!
    یه خبر دست اول بچه ها اگه گفتین مهدیه چرا یه روز نیومد؟؟؟؟؟:Dسلام خانومی
    دکتر گفتم خیلی راه مونده ولی نه دیگه تا اون حد من دانشجوی عمرانم
    مرگ را پروای آن نیست
    که به انگیزه ای اندیشد
    زندگی را فرصتی آن قدر نیست
    که در آینه به قدمت خویش بنگرد
    و عشق را مجالی نیست
    حتی آن قدر که بگوید
    برای چه دوستت می دارد. . .
    خوب حیف نیست اینارو ببرن تو شرایط سخت تمرینشون بدن و اذیت بشن
    تازه اینا کلی پول میگیرن, تو ایران که به سرباز پول نمیدن- بیگاریه
    خدا بد نده،چرا:que::cry:، این حرفها چیه دکتر باشگاه با حضور شما رونق میگیره،من هنوز اولای راهم دکتر تا ارشدم مونده حالا:redface:
    الآن بهتری دکتر:que:
    بله منم معتادم
    اگه بهتون بگن برید سربازی از دوست داشتنتون پشیمون میشید
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا