دخترک خنديد و پسرک ماتش برد! که به چه دلهره از باغچ? همسايه، سيب را دزديده؛ باغبان از پي او تند دويد؛ به خيالش ميخواست؛ حرمت باغچه و دختر کم سالش را؛ از پسر پس گيرد! غضب آلود به او غيظي کرد! اين وسط من بودم؛ سيب دندان زده اي که روي خاک افتادم من که پيغمبر عشقي معصوم، بين دستان پر از دلهر? يک عاشق و لب و دندان ِ تشن? کشف و پر از پرسش دختر بودم و به خاک افتادم چون رسولي ناکام! هر دو را بغض ربود... دخترک رفت ولي زير لب اين را ميگفت: «او يقيناً پي معشوق خودش مي آيد!» پسرک ماند ولي روي لبش زمزمه بود: «مطمئناً که پشيمان شده بر ميگردد!» سالهاست که پوسيده ام آرام آرام! عشق قرباني مظلوم غرور است هنوز! جسم من تجزيه شد ساده ولي ذرّاتم همه انديشه کنان غرق در اين پندارند: اين جدايي به خدا رابطه با سيب نداشت...