?!؟
پسندها
227

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • یک روز احساس کردم اگر اورا با یک غریبه ببینم تمام شهر را به آتش خواهم کشید.........

    اما امروز حتی کبریتی هم روشن نمیکنم تاببینم او کجاست و با کیست
    زندگي كن به شيوه ي خودت
    با قوانين خودت...
    مردم دلشان مي خواهد موضوعي براي گفتگو داشته باشند...
    برايشان فرقي نمي كند كه خوب باشد يا بد...
    موضوع صحبتشان خواهي شد...
    پس زندگي كن به شيوه ي خودت... چه خوب ...چه بد....
    تودست در دست دیگری من در حال نوازش دلی که سخت گرفته است از تو مدام بر او تکرار میکنم که نترس عزیز دل آن دستها به هیچ کس وفاندارد
    آموخته ام : کسی که یادم نکرد! من یادش کنم شاید که او تنهاتر از من باشد...
    سلام خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    نمیدونم از کجا شروع کنم که برام سخت نباشه

    ولی میگم

    من دیگه به دلایلی نمیتونم بیام باشگاه و در کنارتون احساس ارامش کنم

    امیدوارم هر بدی دیدی حتما منو حلال کنی

    موفق باشی بای
    اولین روز بارانی را به خاطر داری؟ غافلگیر شدیم چتر نداشتیم خندیدیم دویدیم و به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم !!!
    دومین روز بارانی چطور؟ پیش بینی اش را کرده بودی چتر آورده بودی و من غافلگیر شدم سعی می کردی من خیس نشوم و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود ... و
    سومین روز چطور؟ گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد . و و و و چند روز پیش را چطور؟ به خاطر داری؟ که با یک چتر اضافه آمدی و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم . . .
    فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم تنها برو ....
    عقاب
    -------
    مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد. در تمام زندگیش همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد. سالها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکرمی کرد یک مرغ است
    · عجیب است دریا، همین که غرقش میشوی پس میزند تو را
    یک نفر هم نیامد که واقعاً بماند! آنهایی هم که مانده اند، هنوز وقت رفتنشان نرسیده است...
    http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/363551-فــــــــــراخوان-ثبت-نام-مسابقه-زیباترین-قطعه-ادبی?p=4910988#post4910988
    اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است
    اي كاش كه جاي ارميدن بودي
    يا اين ره دور را رسيدن بودي
    كارش از پي صد هزار سال در دل خاك
    همچو سبزه اميد بر دميدن بودي
    همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند...به جز مداد سفید...هیچ کسی به او کار نمی داد...همه می گفتند:{تو به هیچ دردی نمی خوری}...یک شب که مداد رنگی ها...توی سیاهی کاغذ گم شده بودند...مداد سفید تا صبح کار کرد...ماه کشید...مهتاب کشید...و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...صبح توی جعبه ی مداد رنگی...جای خالی او...با هیچ رنگی پر نشد
    وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره ، میفهمی پیر شده !
    وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ، میفهمی پیر شده !
    وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ، میفهمی چقدر درد داره اما هیچ چی نمیگه . . .
    و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو هستش ، دلت میخواد بمیری . . .
    ( قند ) خون مادر بالاست ، دلش اما همیشه ( شور ) می زند برای ما . . .
    اشکهای مادر ، مروارید شده است در صدف چشمانش ؛ دکترها اسمش را گذاشتهاند آب مروارید !
    حرفها دارد چشمان مادر ؛ گویی زیرنویس فارسی دارد !
    دستانش را نوازش می کنم ؛ داستانی دارد دستانش . . .
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا