arezo0 2020
پسندها
7

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • [IMG] [IMG] [IMG] [IMG] [IMG] [IMG] [IMG]



    [IMG][IMG] میلاد مسعود ختم رسل حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه واله وسلم تهنیت باد [IMG] [IMG]
    نیاز نیست انسان بزرگی باشیم ... " انسان بودن " خود ، نهایت بزرگی است .
    می توان ساده بود ولی انسان بود
    به همین سادگی ...
    افتخار این نیست که ...

    جشن عروسی ات را در روز تولد ائمه بگیری ...
    بلکه افتخار این است که :
    جشن عروسی ات را بگونه ای برگزار کنی که مورد رضایت ائمه باشد ...
    کهنه فروش تو کوچه مون داد میزد : کهنه میخریم، وسایل شکسته و درب و داغون میخریم ...

    بی اختیار فریاد زدم : قلب شکسته ای - که روزگاری قیمت داشت - هم میخری؟
    گفت: اگر برایت ارزش داشت، به دست نا اهل و بی لیاقت نمی دادی تا آنرا بشکند ...
    راست میگفت ...
    ما در زندگی مرتبا با درسهای تازه ای روبرو می شویم ،

    و تا زمانی که درسی را یاد نگیریم مجبور به گذراندن دوباره آن هستیم ...
    چند روزیه که دست و دلم به نوشتن نمیره ... دروغ چرا ، دستم آره و دلم نه ...
    دارم به این نتیجه میرسم که :
    عمریه تمام کارها رو دل انجام میداده ، نه دست...
    چقدر عجیب است که " یک نقطه " پایان یک جمله ی نوشته شده را می رساند و " سه نقطه " پایان بی نهایت جملات نوشته نشده را ...
    زندگی آنقدرها هم که میبینی سیاه نیست ، گاهی باید عینک آفتابی ات را در روزهای ابری و بارانی از چشم برداری ...

    فقط همین ...
    شاید دستی ، چتری را برایت منتظر است ...
    دیگران می توانند در مورد شما هر فکری کنند یا هرچیزی بگویند ، اما شما حق ندارید آن چیزی بشوید که آنها فکر میکنند یا می گویند.

    درعین فروتنی باور کنید که بهترینید و لایق،
    با توکل به خدا ، در مسیر درست گام بردارید ...
    اکبر عبدی همبازی مرحوم حسین پناهی، خاطره‌ای از همکار سابقش می‌گوید که خواندن آن خالی از لطف نیست.
    اکبرعبدی می‌گوید:
    «یک روز سر سریال بودیم.
    هوا هم خیلی سرد بود.
    از ماشین پیاده شد بدون کاپشن.
    گفتم: حسین این جوری اومدی از خانه بیرون؟ نگفتی سرما می‌خوری؟!
    گفت: کاپشن قشنگی بود نه؟
    گفتم: آره.
    گفت: من هم خیلی دوستش داشتم ولی سرراه یکی را دیدم که اون هم دوستش داشت و هم احتیاجش داشت.
    من فقط دوستش داشتم!
    خیلی خیلی متشکرم دوست عزیزم از مطالب قشنگی که می فرستی ...... ;)
    روزي زني روستائي که هرگز حرف دلنشيني از همسرش نشنيده بود، بيمار شد شوهر او که راننده موتور سيکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کردبراى اولين بار همسرش را سوار موتورسيکلت خود کرد. زن با احتياط سوار موتور شد و از دست پاچگي و خجالت نمي دانست دست هايش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن. ... زن پرسيد: چه کار کنم؟ و وقتي متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خيس نمود. به نيمه راه رسيده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسيد: چرا؟ تقريبا به بيمارستان رسيده ايم. زن جواب داد: ديگر لازم نيست، بهتر شدم. سرم درد نمي کند. شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همين مسير کوتاه، سردردش را خوب کرده است. *عشق چنان عظيم است که در تصور نمي گنجد. فاصله ابراز عشق دور نيست. فقط از قلب تا زبان است و کافي است که حرف هاي دلتان را بيان کنيد*
    می نوشتیم در آن
    از غم و شادی و رویاهامان
    از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم
    من نوشتم از تو:
    که اگر با تو قرارم باشد
    تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد
    که اگر دل به دلم بسپاری
    و اگر همسفر من گردی
    من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال
    تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!!
    تو نوشتی از من:
    من که تنها بودم با تو شاعر گشتم
    با تو گریه کردم
    با تو خندیدم و رفتم تا عشق
    نازنیم ای یار
    من نوشتم هر بار
    با تو خوشبخترین انسانم…
    ولی افسوس
    مدتی هست که دیگر نه قلم دست تو مانده است و نه من!!!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا