حکایت عبرت آموز:
 
میرزا پول را داد دست سبزی فروش، سبزی فروش حرف همیشگی اش را تکرار کرد:
 
- آقا شما با این سن و سالتون نباید بیاید خرید، شما بزرگ مائید، امر بفرمائید خودم براتون میارم ...
 
میرزا جواد تهرانی مثل همیشه تبسم کرد. راه افتاد سمت خانه. آرام و آهسته و با کمک عصا. کمی قدش خمیده شده بود. رسید دم خانه ...
 
خواست کوبه در را بزند، سبزی را داد آن دستش ...
 
نگاهش روی سبزی ها ایستاد ...
 
برگشت؛ آرام و آهسته و با کمک عصا، اما خسته تر ...
 
رفت دم مغازه سبزی فروش...
 
سبزی فروش گفت:
 
- آقا من سبزی خوب به شما داده ام!!!
 
میرزا جواد لبخندی زد و گفت:
 
سبزی شما همیشه خوب است، آمدم این مورچه روی سبزی ها را برگردانم خانه اش...
 
====
 
ما کجاییم و ... 


