بازگشتن آرامم نمی کند
حتا به شعر
راه رفتن آرامم نمیکند
که نخواست همگامم باشد آن دیگری
اما چه بگویم
وقتی زخمها در شعرم متولد میشوند
و اندامم در کلمات آرامش مییابند
تار است کلماتی که به آن دلبستهایم
سرد است روزهایی که در آن زندگی میکنیم
و خبری نیست از مقصدی که پیش رو داریم... موفق باشی...
دور از این هیاهو
دلم کویر می خواهد و
تنهایی و سکوت و
آغوش ِ سرد ِ شبی که آتشم را فرو نشاند.
نه دیوار،
نه در،
نه دستی که بیرونم کشد از دنیایم،
نه پایی که در نوردد مرزهایم،
نه قلبی که بشکند سکوتم،
نه ذهنی که سنگینم کند از حرف،
نه روحی که آویزانم شود.
من باشم و
تنهایی ِ ژرفی که نور ستارگان روشنش می کند
و آرامشی که قبل از هیچ طوفانی نیست ! ! !