جهان را بنگر سراسر
که به رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خود
                                         از خویش بیگانه است.
و ما را بنگر
             بیدار
که هُشیوارانِ غمِ خویشیم.
خشمآگین و پرخاشگر
از اندوهِ تلخِ خویش پاسداری میکنیم،
نگهبانِ عبوسِ رنجِ خویشیم
تا از قابِ سیاهِ وظیفهیی که بر گِردِ آن کشیدهایم
                                                            خطا نکند.
 
و جهان را بنگر
جهان را
         در رخوتِ معصومانهی خوابش
که از خویش چه بیگانه است!
 
 
ماه میگذرد
              در انتهای مدارِ سردش.
ما ماندهایم و
روز
نمیآید.