شنيدهام يک جايی هست
جايی دور
که هر وقت از فراموشیِ خوابها دلت گرفت
میتوانی تمامِ ترانههای دخترانِ میخوش را
به ياد آوری
میتوانی بیاشارهی اسمی
بروی به باران بگويی
دوستت میدارم
يک پياله آب خُنک میخواهم
برای زائران خسته میخواهم.
ديگر بس است غمِ بیبامدادِ نان وُ
هَلاهلِ دلهره
ديگر بس است اين همه
بیراهرفتنِ من و بیچرا آمدن آدمی.
من چمدانم را برداشته
دارم میروم.
تمام واژهها را برای باد باقی گذاشتم
تمامِ بارانها را به همان پيالهی شکسته بخشيدهام
دارايیِ بیپايانِ اين همه علاقه نيز.
شنيدهام يک جايی هست
حدسِ هوایِ رفتنش آسان است
تو هم بيا.