پلک های خسته ام را می گشایم چیزی در وجودم می شکند
نگاهم به چشمان همیشه بیدار پنجره گره می خورد(باز باران می بارد)و حسی ناشناخته همراه با حرکت ارام و زیبایی قطره هادر وجودم جنبشی مبهم را به ارمغان می اورد
نا خواسته از جا بر می خیزم فاصله ام را با زلال باران کم و کمتر کنم نمی دانم چرا دلم می خواهد در به روی مهیمان نا خوانده ام بسته بماند
نگاهم به چشمان همیشه بیدار پنجره گره می خورد(باز باران می بارد)و حسی ناشناخته همراه با حرکت ارام و زیبایی قطره هادر وجودم جنبشی مبهم را به ارمغان می اورد
نا خواسته از جا بر می خیزم فاصله ام را با زلال باران کم و کمتر کنم نمی دانم چرا دلم می خواهد در به روی مهیمان نا خوانده ام بسته بماند