دل من
با طلوع هر سپيده
از روياهاي دور عشقهاي تلخ خبر ميدهد!
نور خورشيد
قاصد دريغهاي بيمرز است
و اندوهي كور در عمق روح !
شب حجاب سياهش را بر ميچيند
تا روز گسترهي پرستاره را بپوشاند !
با اين روان شبزده چه خواهم كرد،
در اين دشت در محاصرهي فلق؟
اگر فانوس چشمهاي تو خاموش شود
و تنم حرارت نگاهت را حس نكند
چه خواهم كرد؟
چرا تو را در آن شب روشن از دست دادم ؟
سينهام امروز
مثل ستارهأي مرده باير است !