خدا گفت: زمین سردش است.چه کسی میتواند زمین را گرم کند؟
لیلی گفت:من.
خدا شعله ای به او داد.لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت.
سینه اش آتش گرفت.
خدا لبخند زد.لیلی هم.
خدا گفت :شعله را خرج کن.زمینم را به آتش بکش.
لیلی خود را به آتش کشید.خدا سوختنش را تماشا میکرد.
لیلی گر میگرفت.
خدا حظ میکرد.
لیلی میترسید.میترسید آتش اش تمام شود.
لیلی چیزی از خدا خواست.خدا اجابت کرد.
مجنون سر رسید.مجنون هیزم آتش لیلی شد.
آتش زبانه کشید.آتش ماند.زمین خدا گرم شد
خدا گفت:اگر لیلی نبود زمین من همیشه سردش بود...
سلام
این نشونه شخصیت و بزرگواری شماست ...
برای همین من خیلی شرمنده شدم ...
بهرحال خیلی خوشحالم که در خدمتون هستم ...
هر چند من خودمو لایق نمی بینم ...
من خاک زیر پای شما هم نیستم ...
هیچکس هم به منو ، امسال من بدهکار نیست ...
ماها جامونده های غافله گذشته ایم ...
الان هم که می بینی اینجا هستم ...
بخاطر اینه که دینم به شماها تموم نشده ...
خیلی دوست دارم ، بتونم کاری برات انجام بدم ...
هر جوری بگی در خدمت هستم ...
ممنونم ...
در ضمن تو تالار دفاع مقدس چند تا خاطره از زمان جنگ گذاشتم ،
این خاطرات اتفاقاتیه که برای خودم افتاده ، بخونشون بد نیست ...
یه خاطره هست به اسم " شهیدی که از شهادت خود خبر داشت " ،
بزودی عکس اون شهید رو تو همون تاپیک میذارم ...
هر وقت گذاشتم ، لینکش رو برات میذارم ...
اصلاٌ اگه اجازه بدی هر خاطره جدیدی که گذاشتم ، لینکش رو برات بذارم ...
سلام ، از اینکه منو لایق دونستی ممنونم
دوستی شما برای من افتخاره ...
شرمندم ، من باید درخواست دوستی می کردم !
یه جورایی خودمو لایق دوستی با شما نمی دیدم ...
برای همین به پروفایلتون نمی اومدم ...
بازم ممنونم