نه !
شکايت نکن
کوه هم که باشد
گاهي
دم غروب که مي شود
انگار دلش مي لرزد ...
به خدا قسم
اصلا انگار طور ديگري ست !
انگار ايستاده مي افتد
ايستاده مي گريد
و ايستاده مي ميرد ...
پس گلايه نکن !
...
از تو چه پنهان
با تمام بي پناهي ام
گاهي ايستاده
در پس همين وجود
در پس همين خنده هاي سرد
در پس همين گريه هاي گرم
هي مي ميرم و زنده مي شوم !
...
سخت است
صبور باشي ...
و در حجم اين سکوت
نـفـسـت بنـد نيـايـد ...!
در آفتاب کمرنگ زندگیم وپیاده رویی که نمیدانم به کدامین خیابان منتهی میشود و در تلاطم شاخه های بی برگ پاییزی زیر چتری که مرا از باران جدا میکند به دنبال نیمکتی میگردم تا به یاد آورم همهء آن روزها را که با بوی تو وبی روی تو بی اعتنا از کنارم گذشتند.