2
و من
از شهريان بريده به ده اوفتاده را
تا شهر شور و عشق نخواهي برد ؟
ايا دوباره بازنخواهي گشت ؟
تا سبزه هاي دشت
و ساقه لاله عباسي
و بوته هاي پونه وحشي
به رقص برخيزند
تا آب چشمه گرد سفر را
زان روي تابناک بشويد
و از تن تو
اين تن تنديس مرمرين
گرد و غبار خاک بشويد
ايا دوباره بازنخواهي گشت ؟
ايا سمند سرکش را
چابک سوار چيره نخواهي شد ؟
چون تک سوارها
هر روز گرد دهکده
هي هي کنان طواف نخواهي کرد ؟
آنگه مرا رها شده از من
راهي کوه قاف نخواهي کرد ؟
بيهوده انتظار تو را دارم
دانم دگر تو بازنخواهي گشت
هر چند اينجا بهشت شاد خدايان است
بي تو براي من
اين سرزمين غم زده زندان است
در هر غروب
در امتداد شب
من هستيم و تمامت تنهايي
با خويشتن نشستن
در خويشتن شکستن
اين راز سر به مهر
تا کي درون سينه نهفتن
گفتن
بي هيچ باک و دلهره گفتن
ياري کن
مرا به گفتن اين راز، باز ياري کن
اي روي تو به تيره شبان آفتاب روز
مي خواهمت هنوز
و من
از شهريان بريده به ده اوفتاده را
تا شهر شور و عشق نخواهي برد ؟
ايا دوباره بازنخواهي گشت ؟
تا سبزه هاي دشت
و ساقه لاله عباسي
و بوته هاي پونه وحشي
به رقص برخيزند
تا آب چشمه گرد سفر را
زان روي تابناک بشويد
و از تن تو
اين تن تنديس مرمرين
گرد و غبار خاک بشويد
ايا دوباره بازنخواهي گشت ؟
ايا سمند سرکش را
چابک سوار چيره نخواهي شد ؟
چون تک سوارها
هر روز گرد دهکده
هي هي کنان طواف نخواهي کرد ؟
آنگه مرا رها شده از من
راهي کوه قاف نخواهي کرد ؟
بيهوده انتظار تو را دارم
دانم دگر تو بازنخواهي گشت
هر چند اينجا بهشت شاد خدايان است
بي تو براي من
اين سرزمين غم زده زندان است
در هر غروب
در امتداد شب
من هستيم و تمامت تنهايي
با خويشتن نشستن
در خويشتن شکستن
اين راز سر به مهر
تا کي درون سينه نهفتن
گفتن
بي هيچ باک و دلهره گفتن
ياري کن
مرا به گفتن اين راز، باز ياري کن
اي روي تو به تيره شبان آفتاب روز
مي خواهمت هنوز