شاید آن روز که سهراب نوشت تا شقایق هست زندگی باید کرد خبری از دل پر درد گل یاس نداشت باید اینجور نوشت هر گلی هم باشی چه شقایق چه گل پیچک و یاس زندگی اجباریست
خدایا !
ناپاکم و گناه آلود ،
اما می دانم
اگر نگاه رحمتت افکنت را بر من بیفکنی
قلب من چون برف ، سفید و پاک خواهد شد.
آنگاه به حضور پر نورت
راه خواهم یافت.
خدایا !
اگر با من باشی
چه کسی می تواند علیه من باشد .
اگر من با تو باشم
چگونه ممکن است دشواری ها نصیبم شوند
و از میان برداشته نشوند؟
هیچ مشکلی ، هیچ مانعی و هیچ گره ای نیست
که من و تو باهم
نتوانیم آن را از میان برداریم.
برای نزدیک شدن به تو به کلمه ها احتیاجی ندارم و منت جاده ها را نمی کشم... می دانم اگر دستهایم خالی از دانه های اشک و تسبیح هم باشد به حرف هایم گوش می دهی و مرا از نیایش محروم نمی کنی ...
آنقدر ابرها را می شمارم تا به مرزهای مقدس گریه برسم ...
آنقدر تو را صدا می کنم تا دروازه های ملکوت به رویم باز شوند ...
بی تو قدم زدن در زیر باران زیبا نیست ...
بی تو آسمان را باید مچاله کرد و دور انداخت !
بی تو قطار ها در شب گم می شوند و به ایستگاه صبح نمی رسند ...
.
.
.
بی تو هیچ کسی عاشق نمی شود ...!