tirmah
پسندها
622

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • سلام به تمام دوستانم
    خواهستم بگم که من دیگه نمی تونم زیاد باشگاه بیام البته تمام سعی خودم را می کنم ولی گفتم اگر دیدیت کم امدم بدونید به خاطر کاری بوده که داشتم وامیدوارم هرجا هستید موفق باشید من را هم یادتون نره خیلی دوستون دارم وحتما هر فرصتی پیدا کردم سری به باشگاه خواهم زد:w30::w27:


    وقتی حسرت ها حتی جای دل تنگی ها را هم می گیرد ...

    وقتی روزگار سرد است ...

    وقتی روز به آفتاب التماس می کند ...

    وقتی شب به مهتاب وعده ای جز تاریکی نمی دهد، نمی تواند که بدهد !

    وقتی همه چیز به هم ریخته است !

    وقتی روزگار هیچ وقت آن طور که می خواهی پیش نمی رود ...

    وقتی آواز گنجشک ها هم این جا شنیده نمی شود ...

    وقتی ما در آنیم (لحظه) ولی برگ های طلایی پاییز به سرعت ثانیه های عمرمان یکی یکی از خاطرات درخت پاک می شوند ...

    .

    .

    .

    آن قدر برای رسیدن می رویم که در آخر می بینیم او در همین نزدیکی هاست ......


    طعمش تلخ بود ... تلخی اش را دوست نداشتیم !

    بی طاقت شدیم و نا آرام . دهانمان بوی شکایت گرفت و گلایه. نام آنچه از دستش دادیم ... چه بود ؟!

    دیگر عزم آهنی و طاقت فولادی نداریم ؛ دیگر پای ماندن و رفتن نداریم . انگار ما را از شیشه و مه ساخته اند . دیگر برای شکستن مان طوفان لازم نیست ؛ ما با هر نسیمی هزار تکه می شویم ، ترک می خوریم ، می افتیم ، می شکنیم ، می ریزیم . و همین را می خواستند ...

    از اینجا تا تو هزار راه حوصله است ، ما اما چقدر بی حوصله ایم . ما پیش از آنکه راه بیفتیم ، خسته ایم . از نا هموار می ترسیم . از پست و بلند می هراسیم ؛ از هرچه نا موافق می گریزیم !

    شانه هایمان درد می کند ، اندوه های کوچکمان را نمی توانیم بر دوش کشیم . ما زیر هر غصه ای آوار می شویم و در سینه ی ما دیگر جا برای هیچ غمی نیست !

    .

    .

    .

    " ما اهل ماندن نیستیم خوب من ؛ این را زخمهایمان شهادت می دهند ..."
    چه قدر سخته توی این دنیا
    تمام امیدت به برگی باشه
    که داره از ساقه اش جدا می شه...

    کاش
    امید
    همه
    به خدا باشه....


    اندازه ی اين عكس تغيير داده شده است. برای ديدن كامل عكس اينجا را كليك كنيد. اندازه ی عكس اصلی 679x477 و حجم آن 44KB است.[IMG]
    شب قدر شب سرکوب نفس اماره،
    شب قدر شب بيداري و هشياري نفس لوامه است.
    شب احياء روح بشري است.
    شب احياء فضايل اخلاقي و محو و نابودي رذايل وزشتيها
    وپستيها و خباثتها و خيانتها وجنايتهاست.
    شب معراج است/




    من، نوشتن بلد نبودم !

    آسمان آبی بود

    و می کشیدم روی کاغذ سپیدی

    آبی آسمان !...

    .

    .

    .

    نوشتن بلدم و نقاشی نه !

    و می نویسم

    از همان آسمان کودکی ...

    چیزی که ماند

    بی تغییر ...!


    بهشت

    جایی نیست که من و تو را

    به آنجا ببرند و یا مارا به آنجا راه ندهند !

    بهشت در قلب من و تو نهفته است ...

    فقط باید آن را دید ...!


    نجواي تو را

    نمي توان نوشت ...

    گرماي تو را

    نمي توان كشيد ...

    نگاه تو را

    نمي توان سرود ...

    آغوش تو را

    نمي توان نواخت ...

    تنها مي توان

    دلي داشت

    سر ريز؛

    از بوي تني

    كه بالا مي برد تورا ...

    تا شانه هاي

    خـد ا .....!
    سلام عزیزم
    ببخشید چند روزی نبودم
    تو خوبی؟ خوش میگذره؟چه خبرا؟


    پیش تر ها

    دایره می دیدم زندگی را

    با همه توازن و تقارن و سادگی اش ...

    و این روز ها بیش تر

    به انبوه نیم دایره ها می ماند !

    با یک آغاز

    یک اوج

    و یک پایان ...

    همه یک طرفه و ساعتگرد !!!
    راستی پروانه هه نره تو دهنت ....
    نماز روزتون قبول باشه و انشاله موفق بشین می خواستم شوخی کرده باشم ( جدی نبود )
    بای بای ... ;):D:surprised::cool::mad::eek::cry::(:redface:
    راستی پروانه هه نره تو دهنت ....
    نماز روزتون قبول باشه و انشاله موفق بشین می خواستم شوخی کرده باشم ( جدی نبود )
    بای بای ...
    راستی پروانه هه نره تو دهنت ....
    نماز روزتون قبول باشه و انشاله موفق بشین
    بای بای ...
    پس قسمت معرفی رو برای چی گذاشتن ... اونجا حداقل بنویس معلمی که بفهمیم شما معلم هستین مهندس ؟؟؟
    همه بچه های تالار می دونن من بابک هستم شما چطوری نفهمیدی ؟
    حالا بیخیال برس به درسات مهندس .... ترم داره شروع میشه ووووووووووو .....


    من و پاييز شانه به شانه ...
    به پاييز گفتم
    آرام، گام بردار ...
    در زير برگها
    بهاري، دارد، مي تپد ...
    ...
    من و پاييز جلوتر رفتيم
    نفس در سينه ي هردومان حبس بود
    برگها را كنار زديم
    تورا ديديم ...
    هنوز بالهايت جان داشت
    نفست بوي پرواز مي داد
    و سكوت نبض تو در گوش برگها جاري بود
    هنوز جاي پاي قلبت سبز بود ...
    و
    هنوز دستهايت
    بوي دل مرا مي داد
    اي كودكي بزرگوار من !!!
    ...
    امروز كوچكتر از آنم
    كه به قداست تو
    بينديشم
    يادت گرامي باد ...
    اي كودكي بزرگوار من ...
    اي كودكي بزرگوار من ...!

    فرشته مه نگار


    فقط یکیست

    هرچه زیباست !

    ببین:

    یک ماه ... یک خورشید ...

    یک پدر ... یک مادر ...

    یک تولد ... یک مرگ حتی !

    یک قلب ... یک عشق !

    همین ...

    فقط یکی ...

    نقطه !


    نه !

    نه !

    زمین را نگاه نمی کنم ...

    به تماشا نشستن آسمان را

    بیشتر دوست می دارم ...

    هرچند

    رخت بی تابی به تن کرده

    گاه گرفته است ...

    گاهی هم می بارد ...

    نه !

    زمین را نگاه نمی کنم ...

    زمین از ما پر شده ، ما از سیاهی !

    آسمان اما سپید است ...




    دل من قاصدک است
    کوچک و ساده و بی باک و لطيف
    نفس گرم تو هم رويايی است
    که دل تنگ مرا
    آشنای سفری دور کند!


    هم چنان كه مى گذرى به همه چيز نگاه كن و در هيچ جا درنگ مكن ...
    به خود بگو كه تنها خداست كه گذرا نيست ...
    تنها خداست كه نمى توان در انتظارش بود ... در انتظار خدا بودن يعنى در نيافتن اين كه او را هم اكنون در وجود خود دارى ...!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا