بی طاقت شدیم و نا آرام . دهانمان بوی شکایت گرفت و گلایه. نام آنچه از دستش دادیم ... چه بود ؟!
دیگر عزم آهنی و طاقت فولادی نداریم ؛ دیگر پای ماندن و رفتن نداریم . انگار ما را از شیشه و مه ساخته اند . دیگر برای شکستن مان طوفان لازم نیست ؛ ما با هر نسیمی هزار تکه می شویم ، ترک می خوریم ، می افتیم ، می شکنیم ، می ریزیم . و همین را می خواستند ...
از اینجا تا تو هزار راه حوصله است ، ما اما چقدر بی حوصله ایم . ما پیش از آنکه راه بیفتیم ، خسته ایم . از نا هموار می ترسیم . از پست و بلند می هراسیم ؛ از هرچه نا موافق می گریزیم !
شانه هایمان درد می کند ، اندوه های کوچکمان را نمی توانیم بر دوش کشیم . ما زیر هر غصه ای آوار می شویم و در سینه ی ما دیگر جا برای هیچ غمی نیست !
.
.
.
" ما اهل ماندن نیستیم خوب من ؛ این را زخمهایمان شهادت می دهند ..."
...و در آن شب مهتابی
هنگامی که شب چون روز روشن بود
و غوکان و جیرجیرکان به شادی و آواز پرداخته بودند
من نیز با صدای خش خش برگ های پاییزی
تو را میخواندم ای تنهاترین همدم من
من و پاييز شانه به شانه ...
به پاييز گفتم
آرام، گام بردار ...
در زير برگها
بهاري، دارد، مي تپد ...
...
من و پاييز جلوتر رفتيم
نفس در سينه ي هردومان حبس بود
برگها را كنار زديم
تورا ديديم ...
هنوز بالهايت جان داشت
نفست بوي پرواز مي داد
و سكوت نبض تو در گوش برگها جاري بود
هنوز جاي پاي قلبت سبز بود ...
و
هنوز دستهايت
بوي دل مرا مي داد
اي كودكي بزرگوار من !!!
...
امروز كوچكتر از آنم
كه به قداست تو
بينديشم
يادت گرامي باد ...
اي كودكي بزرگوار من ...
اي كودكي بزرگوار من ...!
هیچ کس نیست که باری ز دلم بردارد
عاقبت دردو غم و داد کند نابودم
اشک بس ریخته ام هر که ببیند گوید
سرو خم گشته ی بشکسته کنار رودم
گه ز حق مرگ طلب میکنم و گه گویم
کاش می بودم و غمخوار علی می بودم
من نفس میزنم و او کف افسوس به هم
من چه چون گویم و او چون شنود بدرودم
ای اجل پا به سر من ز محبت بگذار
گر بیایی کنی از امدنت خشنودم
هم چنان كه مى گذرى به همه چيز نگاه كن و در هيچ جا درنگ مكن ...
به خود بگو كه تنها خداست كه گذرا نيست ...
تنها خداست كه نمى توان در انتظارش بود ... در انتظار خدا بودن يعنى در نيافتن اين كه او را هم اكنون در وجود خود دارى ...!