hd_memar
پسندها
3,131

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره



  • کاش می دانستم خدا به راستی

    همان پیرمرد خاموش و آرام خفته در آسمانی است

    که با خیال راحت در ابرها آرام گرفته است و بازی مخلوقاتش را نگاه می کند !

    یا مردی ست با دست هایی گشوده و چشم هایی نگران

    که با انگشت هایش خط زندگی را بر روی صفحه ي روزگارمان نقش می زند ...

    کاش می دانستم

    به یاری اش می توان چشم دوخت

    یا هر چه روزگار را

    باید

    بر حلول دست هایم باور کنم ؟!

    گفته بود خدا نظاره گر ماست ...

    خوب است ...

    اما

    تو به من بگو

    دست هایش کجاست ؟!...


    آسمان


    امروز خرید کردم! امروز از دختری دو شاخه گل مریم خریدم... امروز از پسر سر چهار راه روزنامه خریدم... امروز پسری نابینا قسمم داد٬ از او فال انبیاء خریدم...امروز پیرزنی با چهره تکیده و قدی خمیده جلویم را گرفت٬ از او یک آدامس بادکنکی خریدم... امروز از زن چادری کنار مترو یک روسري خریدم... امروز دخترکی در مترو نگاهم کرد٬ از او فال حافظ خریدم... امروز از مرد ویولون زن نابینایی یک نغمه ناکوک خریدم٬ دعایم کرد................ امروز آفتاب مهربان بود و من یک جو معرفت خریدم.......
    کجااااایی نگاری؟:w21:
    خووووبی؟:gol:
    خوش میگذره؟:gol:
    کلاسا چطور؟
    تموم نشدن؟
    سکرت رو یادته؟:cry:


    من از خورشيد خيلي سپاسگزارم! خورشيد شب نداشت ... ماه نداشت ... ستاره نداشت ...‌ خواب نداشت ... با وجود اين، هر روز صبح زود مرا از خواب بيدار مي كرد ...!

    دفتر خاطرات فرشته ها/ كامبيز درم بخش
    ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
    که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند
    آدما آدما از جنس برگند . گاهی سبزند ، گاهی پائیزن و زردند . زمستون دیده نمیشن . تابستون سایبون سبزند. آدما خیلی قشنگن . حیف كه هر لحظه یه رنگند


    به آنچه چشمانت می گویند

    باور نداشته باش !

    همه ی آنچه نشان می دهند، محدودیت است ...

    با ادراکت بنگر

    برای درک آنچه می دانی ...

    و آنگاه

    راه پرواز گشوده خواهد شد ...!


    می بایست از همه چیز خالی شد ...

    پاهایم، مرا تا ابد خواهند برد ...

    دست هایم، لمس خواهند کرد محیط را ...

    گوش هایم، صدای بلوغ موج ها را درک خواهند کرد ...

    چشم هایم، خیره خواهند ماند به روشنایِ دل انگیز ستایش ...

    و لبم، بوسه خواهد زد، بر دستان خدا ...


    لایه هایی از خاک و دیروزها ...

    سایه ها در مهِ حرف هایی که نتوانستم بر زبان بیاورم ، محو می شوند ...!

    همين ...


    خدایا! سپاس ...

    سپاس تو را !

    كه به هر انسانی

    سپری از تنهایی بخشیده ای تا هرگز فراموشت نكند ...

    حقیقتِ تنهایی؛ تویی !

    و فقط نام تو این تنهایی را راهنماست ...

    پس تنهایی ام را نیرو ببخش

    زیرا با نام تو این انزوا شفا می یابد

    با نام تو كه فراتر از هر آرامشی ست كه من در جهان می شناسم ...

    تنها با نام تو می توانم در برابر تندباد زمان ایستادگی را ...

    آری؛

    وقتی این تنهایی در تو و از توست

    می توانم گناهم را؛ به دست بخشندگی تو بسپارم ...

    پس عشق و نور را از من دریغ مکن ...

    آری؛

    نور آن نگاهی ست که تو به من روا می کنی ...

    پس بر من بتاب که

    بی عشق تو،

    بی نگاه تو،

    بی تو ...

    رو به غروب رهسپارم !

    آری؛

    مرا به طلوعی دیگر برسان ...

    سپاس ...

    helia


    پسرک
    در سرما
    در خیابان آدامس می فروشد !
    و تو بی اعتنا از کنارش می گذری ...
    او با چشمانش تو را دعا می کند
    و تو او را نفرین !
    و
    چه ساده می شود از کنار زندگی گذشت ...!


    صدای تیک تیک زمان

    مرا با خود می برد

    و تـــــورا مـــــــی آورد ...

    همه حضـــــــور می شــــــــوی ...

    انگار ثانیـــــــــــــه ها به رقص آمـــــــده اند

    به آهنگ لـحظه هایی که می رونــد ...

    ثانیه ها همیشه می روند

    همیشه می گذرند

    بی درنگ، بی معطـــــــلی !

    انـــگار همیــــــــن دیروز بــــــــــــود

    اما سالـــــــــی گذشــــت ...

    انگار همـــــــــــــــین فرداســـــــت

    که می دانیم، نمی مانیم ...

    و می گذریم !

    به عبور ثانیه ها حساس شو ، لحظه ها بشارت اند ...!


    نرسيس


    ساعت را عقب می کشم ...

    بر می گردم به كودكي ام ...

    زمانی که از ترس دزد

    تاریکی را هم با خود به زیر پتو می کشیدم !

    ولی حالا می فهمم...این تاریکی است که مرا بغل کرده است ...

    الان هم فکر می کنم من زندگی را بغل کرده ام ...

    اما بعد ها خواهم فهمید...که زندگی مرا بغل کرده بود !

    فقط امیدوارم زندگی را هم مثل تاریکی با نور از من بگیرند ...!
    سلام لطفا بیا و با دادن رایت و حضورت خوشحالم کن
    بهترين آواتار را چه كسي دارد ؟ دوره دوم ( سري اول )


    آخر می دانی: من هر وقت زیاد خوشحالم گریه ام می گیرد !

    و من هر وقت دخترک گل فروش را میان نقطه بازی ماشین ها می بینم گریه ام می گیرد ...

    مگر نه اینکه خدا بی نهایت است؟... من شاهدم خود خدا گفت که من تکه ای از اویم !

    شاید ابرها فقط یک خیال کودکانه اند... آبی بزرگ... آبی بزرگی که روزی دخترکی قصد داشت هر وقت بزرگ شد، پنبه ها را از بالای نردبانی که در دور دست های کوچک می گذاشت بچیند ...

    خدا هم آبی بزرگ تر تر است پس یک تکه از آن به اندازه ی بزرگی ابرهاست ...

    یعنی ابرها هم مثل ما آدم ها گریه می کنند ؟!...


    می رویم تا بمانیم ...

    از این دنیا می رویم تا... آنجا بمانیم...

    این همه نعمت داریم... نه برای اینکه بمانیم ...

    برای اینکه پند بگیریم... تا خود را بیابیم !

    نگاه کن به گستره ی هستی... نگاه کن ...

    کجایی....آی انسان... تو که اشرف مخلوقاتی کجایی؟!

    نگاه کن ... به آسمان... به زمین... به آب... به گل و گیاه... نه...به خودت !

    خدا را می بینی؟حس می کنی؟! همه جا هست ...

    با توست ...

    پس با او باش ...!


    پنجره را بازکن!
    چشمانت را به آغوش آبی آسمان بسپار وقطره قطره باران را تنفس کن
    بوی خاک خیس و نمناک...
    ببین!
    صدای پای باران که می آید رودخانه بی قرار ترمی شود وموج هایش درهیاهوی قطرات می شکند!
    ببین!
    قطرات باران سرزده پشت شیشه بخارگرفته ی اتاقت جاخوش می کنند
    وبا کنجکاوی به خلوت تو سرک می کشند
    پنجره را باز کن...
    وبه قطرات نرم باران فرصت بده تا طراوتشان را با کلبه ی خاک گرفته ی ذهنت شریک شوند
    تنهايی ات را فراموش کن وهمگام با قطرات باران نرم نرمک پایین بیا
    بیا وهمراه او به صورت لطیف غنچه ها بوسه بزن وگل هاراازخواب بیدار کن ...
    نترس!
    بگذار پرنده ی خیالت زیر باران کمی خیس شود
    بگذار زیرباران پرواز کردن را بیاموزد!
    آن وقت است که می توانی کمی آنطرف ترازخورشید را ببینی
    روی خانه ی نرم ابر ها پاورچین پاورچین راه بروی وسکوت تلخ ستاره رابشکنی
    باور کن...
    اگرپنجره راباز کنی
    رنگین کمان دور از دسترس نخواهدبود...!


    آسمان آبی تر می شود ...

    و من هنوز از دریچه انتظار اندکی هوای اضافی دارم !

    نمی دانم از چه رو با آبی تر شدن آسمان غروب غمگین می شوم … آسمان همیشه تیره ی ساعت هفت غروب که ماهش آنقدر باریک است که گاهی باید دنبالش گشت !

    دریچه هنوز هوا را از من دریغ می کند آنقدر که ناچارم برخیزم و کنارش بایستم ...

    آن بیرون… پایین… زیر این ساختمان بلند… چقدر آدم هست… چقدر ماشین و چقدر چراغ روشن…

    کنار دریچه می ایستم... هوا را از یاد می برم و گرم شمردن آدم ها می شوم! کلافه ام از این همه آدم که همدیگر را نمی بینند… می بینند … امّا خوب نمی بینند! به هم نگاه نمی کنند… نه به همدیگر و نه به من که این بالا زیر نور ماهی که معلوم نیست کدام طرف آسمان جا خوش کرده چشم به دور دورها دوخته ام…

    چشمم از این همه نور اضافی و این آدم های شتابان خسته می شود…

    نفسی عمیق در خلأ می کشم !

    پشیمان از نگاه ...

    پشیمان از هوا ...

    سوی اتاق بی ماه خویش باز می گردم …!
    خواهش ميكنم عزيزم البته من اسمم مرضيه ست نه زهره:love:
    حلول رمضان مبارک
    انشالا ماهی پر بار و پر خیرو برکتی داشته باشی
    التماس دعا نگار جان

  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا