محـسن ز
پسندها
7,181

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • سلام و عرض ادب
    خدمت شما امیدوارم خوب باشید و طاعاتتان مورد قبول حق واقغ شود
    در پناه خدا شاد و موفق باشید
    ممنون از توجه و بزرگواریتون
    دست حق به همراه
    خوشحال می شم اگ به اینجا هم یه سر بزنید
    جمع اوري كمك برا ي عمل يكي از بچه هاي شيرخوارگاه
    موفق و پایدار باشید
    سلام
    ممنون از این که برام لینکش را گذاشتین واقعا شعرای خیلی زیبایی هستن امیدوارم که بازم بذارین من اونجا پست تشکر نمیدم که نظمش به هم نخوره ولی مشتاقانه منتظر شعرهای جدیدتون هستم


    لبریز گشته ام از حس نایاب رهایی ...

    و توان آن دارم بالا روم تا اوج !

    تا بدانجا که نگاه هیچ ستاره ای بر سرم نباشد ...

    نگاه خیس از نیازم را از آبی ترین آسمانش نمی گیرم ...

    مبادا که حضور طلایی اش را گم کنم !

    و این بار می دانم که تنها نیستم ...

    و می شنوم نوای بی مثالش را

    در بی صداترین واژگان ...

    و برای نخستین بار

    دلم اندکی آرام می گیرد ...


    به کدامین گناه من را به برزخ بی نشان ابدیت فرستادی!

    من را باکدامین انسان اشتباه گرفتی که به دنبال بهشتی گم شده فرستادی...

    به من نشانی دادی که بویی ازنشان نمی داد

    من را با بالهای فرشتگانت بفرست به آسمان...

    شاید ببینی بی گناهی من از گناهم کمتر است!

    این را من نمی گویم چشمانم فریاد بی صدایی می زند که گوش فلک را کر کرده است

    من را به خیالهای نارس درخت عمل کشاندی

    دیدی؟ آیا دیدی؟! چیزی جز مظلومیتم ندیدی!

    دیدی چیزی جز بازی یک کودک سر به هوا با خاکهای زمینی نبود...

    این بار من نمی گویم همان درخت بلند شاهد من است

    ولی... نمیدانم!

    شاید جنایتی حوا گونه مرتکب شده ام بی آنکه دستی درآن دخول باشد...

    من رابکشان به جنون بندگی شاید بندگی شاهدی باشد برای جنایتهای حوا گونه ام...!


    فهیمه عطارحسینی
    سلام
    نمی دونم چرا هر موقع هوس فال حافظ می کنم
    یاد شما می افتم:redface::redface::redface:


    این سمت یا آن سو فرقی نمی کند!
    انسان به سایه ی درخت عادت می کند به آتش نه !
    اما...
    آن قدرها هم که گمان می کنی بد نیست...
    بد نیست گاهی هم جیب هایت پاره باشد!
    پله های آسمان خراش هارا فراموش کنی...
    بنشینی کنار خیابان
    و از پله های خودت پایین بروی!
    پله
    پله
    پله
    آن قدر که می بینی
    کسانی نشسته اند...
    بعضی ها گریه می کنند...
    بعضی ها آواز می خوانند و...
    ناگهان کسی را می بینی
    که می شناسیش
    شاید هم نمی شناسیش
    اما...
    این لبخند آمده بر لبانت را...
    تنها دو سطر دیگر بر ندار:
    در بهشت گاهی
    در جهنم همیشه
    به خدا می رسی...!

    " گروس عبدالملکیان"
    درود دوست عزیزم
    لطفا درصورت امکان کمک خود را دریغ نفرمائید
    * جمع اوري كمك برا ي عمل يكي از بچه هاي شيرخوارگاه ا*
    سلام حاج محسن ..اسمتونو تو ویزیتورها دیدیم ..خوشحال شدیم گفتیم سلامی عرض کنیم .......و شب خوش ....


    آن روز فراموش کردیم

    به چشم ها نیز نگاهی بیندازیم ...

    به نزدیک ترین پیاده رو

    چشم می دوختیم

    و از آسمان های دور

    سخن می بافتیم ...

    و نام های جهان را

    با هم تعویض می کردیم !

    در هزار و یک راه

    قدم می زدیم

    تا به آن قلب افتاده در راه

    سلام نکنیم ...

    امروز به افق های سخت خیابان

    نگاه می کنیم ...

    و آسمانی نیست

    و بال کبوتری

    درفاصله ی در و پنجره ...

    در این هزاره ی خداحافظی

    سقفی خاکستری سایه بسته است

    پشت به وصله های کاغذی

    روی شیشه های بی بخار و خشک

    که از آن حرف نمی زنیم ...

    انگار که ندیده ایم !

    انگار فراموش کرده ایم

    به چشمها نیز نگاهی بیندازیم ...!


    سید مهرداد ضیایی
    سلام
    من چند وقت باشگاه نبودم الان که اومدم این تاپیک در حلقه رندانتون را نمی بینم !
    هنوز هستش !
    موفق و سربلند باشید
    و چه اسمان آبی است و ستارگان در آن محو
    و چه زمین سبز است و انسان ها در آن محو
    و چه زندگی تلخه شیرین است
    و چه آدم بودن سخت است
    و چه مشکی سفید است


    چقدر زود دلم براي خودم تنگ مي شود ...

    دلم مي گيرد و براي خودم با تمام وجودم مي گريم !

    خودم که به خود مي آيم خودي نمي بينم ...

    خودم را به خداي خود مي بخشم ...

    سبک مي شوم... سبک و سبک تر و به اوج خود مي رسم ...

    باز ...

    دلم براي خودم تنگ مي شود !

    کمي که با خود سخن مي گويم خودم را در بي خودي هاي عالم مي بينم ...

    و خود را در ميان در يايي از خود ها مي يابم ...

    و حال با خود مي گويم ...

    بد نيست کمي با خود خلوت کنيم و بنگريم که دنيا بي خود است !

    و جهاني ديگر در پيش است ...!
    سلاااام مهندس چطوری؟محسنی خوش می گذره؟
    به جون خودم اون شب که ازت تشکر کردم منم یاد پارسال افتادم،حتی رفتم سراغ مشاعره ولی دیدم نیستی دیگه پست هم ندادم:smile:
    مشاعره اولین جایی بود که بعد از تالارای تخصصی می رفتم،تو هم جزء اولین دوستام تو این سایتی(احتمالا اول اولیشی :w16:) یادش بخیر چه روزایی بود
    ...چشمانم را به ناگاه باز کردم و رویایم به پایان رسید. !

    من اینجا بودم در زمین ...

    باز آزاد بودم ...

    باز به سان ابر سفید خوشبختی بودم که اینک آرزویی کوچک در سینه داشت ...

    و قلبی که مالامال از زیباییها بود ...

    و تصوری که از پاکی آسمانها در سینه داشت ...

    و چشمانی که از تیرگی آنچه می دید می ترسید !

    من به سان ابر سفید خوشبختی بودم اما ...

    اندوه سیاهی زمین

    اندوه تیرگی آسمان

    و اندوه قلبهای غمگین

    بر دلم فشرده می شد ...

    چشمانم را باز و بسته کردم حقیقت داشت !

    من اینجا بودم ...

    در زمین ...!
    چشمانم را بسته بودم و دستانم را در امتداد افق باز کرده بودم ...

    من خود را و هر آنچه تعلق را در باد رها کرده بودم ...

    آزاد بودم ...

    اینجا زمین نبود !

    اینجا از دروغ زمین فرسنگها فاصله داشت ...

    اینجا بی کران بی کرانها بود ...

    اینجا حقیقت موج می زد ...

    اینجا دلها به سوی او پرواز می کرد ...

    اینجا آسمان بود !

    و من چشمانم را بر هر آنچه پریشانم می کرد بسته بودم ...

    من شیشه محبت آسمانها را شکسته بودم ...

    من در دریای محبت آسمانها بر زورقی نشسته بودم ...

    با هر نفسم پاکی روانه قلبم می شد و قلبم سرشار از زیبایی ها بود ...

    آخر اندوه قلبم جارو شده بود !

    من آزاد بودم ...

    من تعلق ها را جا گذاشته بودم و بر این فراموشی لبخند می زدم ...

    اینجا دیگر زمین نبود ...

    اینجا صدای خدا بیشتر به گوش می رسید ...

    اینجا آخر به خدا نزدیکتر بود ...

    و من به سان ابر سفیدی بودم که به آرزویش رسیده بود ...

    اما حیف ...
    چشمانم را بسته بودم و دستانم را در امتداد افق باز کرده بودم ...

    من خود را و هر آنچه تعلق را در باد رها کرده بودم ...

    آزاد بودم ...

    اینجا زمین نبود !

    اینجا از دروغ زمین فرسنگها فاصله داشت ...

    اینجا بی کران بی کرانها بود ...

    اینجا حقیقت موج می زد ...

    اینجا دلها به سوی او پرواز می کرد ...

    اینجا آسمان بود !

    و من چشمانم را بر هر آنچه پریشانم می کرد بسته بودم ...

    من شیشه محبت آسمانها را شکسته بودم ...

    من در دریای محبت آسمانها بر زورقی نشسته بودم ...

    با هر نفسم پاکی روانه قلبم می شد و قلبم سرشار از زیبایی ها بود ...

    آخر اندوه قلبم جارو شده بود !

    من آزاد بودم ...

    من تعلق ها را جا گذاشته بودم و بر این فراموشی لبخند می زدم ...

    اینجا دیگر زمین نبود ...

    اینجا صدای خدا بیشتر به گوش می رسید ...

    اینجا آخر به خدا نزدیکتر بود ...

    و من به سان ابر سفیدی بودم که به آرزویش رسیده بود ...

    اما حیف ...


    وقت من کم است ...

    اگر انسانم

    و از من انتظار کشف رازهای نهان می رود !

    اگر انسانم

    و زیستنم در رسیدن به کمالم نهفته است ...

    وقت من کم است ...

    برای دیدن و شنیدن و اندوختن !

    اگر قرار بر، پرستیدن خدایی ست

    که به ایمانش رسیده باشم ...!


    آنا


    در آستانه تو

    روسپيان مادران فردايند ...

    و مورچگان کاشفان حقيقي قاره هاي فردا !

    در شهريوری ترين نگاهت

    دوزخ معناي کوچک لبخند را زمزمه مي کند ...

    در درگاه تو

    من از کدام اهريمن سخن مي گويم

    هنگامي که کلامت همه عشق است ...

    تا پايان سرودی نمانده است ...

    خدا مي آيد ...

    همين ...!
    سلام بر عزیز دل
    شب شما بخیر
    امیدوارم خوب و شاد باشید و کسی اذیتتون نکرده باشه که البته ...........
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا