@ RESPINA @
پسندها
3,884

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • قاصدکی روی سنگ فرش خیابان

    در انتظار یک دست ... یک فوت !

    این همه رهگذر ...

    کسی پیامی ندارد برای کسی ؟!

    قصه این همه تنهایی را ...

    قاصدک به کجا خواهد برد ؟!...
    سلام داداش حميد گلم
    خوبي عزيزم؟
    منم دلم خيلي برات تنگ شده بود
    چه خبرا؟
    خوش ميگذره؟
    آفتاب می تابد
    وزمین گرم زانوار خداست
    دل من در طلب مهر خداست
    که بجوید درآن
    عطر ایثار و محبّت
    گرمی لطف و صفا
    دل من پیش خداست
    که کند هر لحظه دل من را روشن
    و کند پاک ز هر شرّ و بلا
    تا بشوید از آن سردی فاصله را
    وبپوشد بر آن عطش عشق خدا
    تا به فریاد محبّت
    و به آواز حقیقت
    ره بپوید به سوی حرم لطف خدا
    این جمله رو چن روز پیش شنیدم به نظرم خیلی قشنگ اومد

    هر چه در دعا میخواهید طوری بخواهید که گویی اکنون آن را دریافت کرده اید و باید آن را داشته باشید...
    سلام عزیز دل
    شعر زیبا و پرمعنایی بود. ممنونم
    امیدوارم همیشه موفق و شاد باشید.
    در ضمن پس می توانم خدمتتان عرض کنم خدا به شما رحم کرده است . که ما کم گفتیم مگرنه می ترسم شما از این شعر قشنگتان پشیمان می شدید.

    تو که در باور مهتابی عشق , رنگ دریا داری...
    فکر امروزت باش... !
    به کجا می نگری...؟ زندگی ثانیه است....
    وسعت ثانیه را می فهمی...؟
    هیچکس تنها نیست...
    ما "خدا" را داریم...
    تو شهریور هم هستش یه امتحاناش..اونو می‌خوام،
    اوکی می‌۳۰

    ورزش: شنا...سنگ نوردی...
    راستی‌ حمید میدونی‌ که امتحان نظام مهندسی‌ کی‌ هستش؟
    خوب خدا رو شکر:hypocrite:

    کارمیکنم..ورزش می‌کنم..داداشمو تو خونه حرص میدم:whistle::w18:
    ...خلاصه از این کارا

    تو چه میکنی‌؟؟؟؟
    سلام خان داداش دلبند مهربونه خودم:w40:

    خوبم..می‌۳۰
    تو خوفی عزیز دله سوگند؟؟؟:w12:

    زن داداش خوبه؟؟؟:w40::w38:
    اذیتش که نمیکنی‌؟...ها؟ ها؟ ها؟:w43:
    سلام به دوست خوبم
    خوب . خوش و سلامت هستید؟
    انشالله موفق باشید
    در پناه خدا
    هنر جدید یا هنر قدیم ؟ چرا؟
    نمی خواهم خدایم بیكران باشد
    نمی خواهم عظیم و قادر و رحمان
    نمی خواهم كه باشد این چنین آخر ...
    خدا را لمس باید كرد !

    نگو كفر است
    خدا را می توان در باوری جا داد
    كه در احساس و ایمان غوطه ور باشد
    خدا را می توان بوئید
    و این احساس شیرینی است ...

    نگو كفر است
    كه كفر این است
    كه ما از بیكران مهربانیها
    برای خود
    خدایی لامكان و بی نشان سازیم
    خدا را در زمین و آسمان جستن
    ندارد سودی ای آدم
    تو باید عاشقش باشی
    و باید گوش بسپاری
    به بانگ هستی و عالم
    كه در هر خانه ای آخر خدائی هست

    نگو كفر است
    اگر من كافرم، باشد
    نمی خواهم خدایا زاهدی چون دیگران باشم
    نمی خواهم خدایم را
    به قدیسی بدل سازم
    كه ترسی باشد از او در دل و جانم

    نگو كفر است
    كه سوگند یاد كردم من
    به خاك و آب و آتش
    خدا زیباترین معشوق انسانهاست
    خدا را نیست همزادی
    كه او یكتاترین
    عاشق ترین
    معبود انسانهاست ...
    لطف دارين!:redface:
    بهر حال كار از محكم كاري عيب نمي كنه!:w11::w40::w40::w40:
    روز خوش!!!
    حالا يه تهديدشم بكنين بد نيست!:w11:
    خوشحال مي شويم!:D
    سلامتي! :redface:
    ديگه مزاحمتون نمي شم!:redface:
    موفق باشين!:hypocrite:
    ممنون حميد جان كه سر زدي!:redface:
    والا نمي دونم مشكل كجاست؟:surprised::surprised::surprised:
    در ضمن من به كمك يه وكلاي زبردستم تبرئه شدم!:thumbsup2:
    :w40::w40::w40::w40:
    روزی دستانم را گرفتی و گفتی ببین... این دنیای ماست! دنیای ما آدمک ها پر از خطوط سیاه و سپید است ...

    گر مرا می جویی میان این خطوط پنهانم ! گفتی دنیای ما دنیای عجیبی است ...

    ساده دل می بندیم و ساده تر دل می شکنیم !

    گفتی اگر بهانه ای برای ماندن در این دنیا نداری لحظه ای درنگ مکن !

    ناگهان دستانم از تو خالی شد ...وتو پنهان شدی ...

    و من سالهاست بدنبال رد پایت تمام خطوط سیاه را می جویم ...

    اما گاه آغاز ها و پایان هایم یکی می شود! می دانم که می دانی من از این منطق پرگار گونه خسته ام ...

    چرخیدن و چرخیدن و نرسیدن ...!
    کودک که بی هیچ اراده ای پا به دنیا نهاده بود گریست ...

    شاید نمی دانست هیچ حادثه ای در دنیای آدم ها ارادی نیست! او که جز سیاهی ندیده بود از حجم رنگ ها و فضا هراسان بود و می گریست ...

    کم کمک دنیا با همه ی رنگ وحجمش برایش تکرار شد و تکرارشد و تکرار ...

    وکودک دست در دست زمان گریه هایش را از یاد برد ...

    آموخت برای خواسته هایش دیگر اشک نریزد ... آموخت همیشه بجنگد بی آنکه چشمان حریف را بنگرد ...

    آموخت فاصله ایست به وسعت شب از خواستن تا رسیدن... کودک از یاد برد طعم خنده های بی بهانه اش را ... اما آدمک ها نام این فراموشی را بلوغ نهادند !

    و کودک دیگر کودک نبود ...!
    سلام آقا حميد!
    رسيدن بخير!
    اين جناب محمد صادق شاكيه ازمن!!!
    ديشب دنبال طناب مي گشتن!
    امشب فكر كنم كارم تمومه!!!
    دلم براتون تنگ شده بود شما اولين نفري بودين كه اينجا باهاتون آشنا شدم... فكر كنم كم ميايد. اميدوارم هرجا كه هستين زندگيتون سرشار از آرامش باشه...:gol:
    «بعثت»، نعمت خدا بر بشریت است، و «منت» آفریدگار بر انسان‌ها!
    «حرا» مهبطی بود که جلوه‌گاه نور خدا گشت و پیام نور در رواق هستی طنین انداز شد.
    «بعثت» طلوعی بود که خورشید حق را از خاور تاریخ، تابانید.
    «27 رجب» یکی از جلوه‌های بی پایان بود که شعاعش تا کرانه‌های نا‌پیدای زمان، گسترش و ادامه یافته است.
    «مبعث»، فصلی بهاری در پهنه‌ی قرون بود که خداوند، محمد (ص) را همچون گلی زیبا بر دامن رسالت نهاد و سرزمین بطحا با فروغ چهره‌ی این خورشید، تابان شد.
    محمد (ص) آمد تا کودک بشریت را در آغوش پر مهر و عطوفت دین قرار دهد.

  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا