غنچه از خواب پريد و گلي تازه به دنيا امد،
خار خنديد و به گل گفت : سلام
و جوابي نشنيد خار رنجيد ولي هيچ نگفت...
ساعتي چند گذشت گل چه زيبا شده بود ،
دست بي رحمي آمد نزديک،
گل سراسيمه ز وحشت افسرد
ليک آن خار در آن دست خزيد وگل از مرگ رهيد ...
صبح فردا که رسيد
خار با شبنمي از خواب پريد
گل صميمانه به او
گفت : سلام