مهرووفا کو تا که قربانش شوم من
کو خانۀ عشقی که دربانش شوم من
بی رونق و سرد است بازارمحّبت
دیگر نروید گل به گلزار محّبت
چشمی نمی گردد دگراز زهجر بی نور
کو پیرکنعانی که گردد دیده اش کور
دیگر کسی همچون علی شیر خدا نیست
ازظلم و جوراشقیا فرقش دوتا نیست
پوواک ضرب تیشه ای دربیستون نیست
فرهاد عاشق راهی دشت جنون نیست
دیگر دلی از اشک مظلومی نلرزد
گفتار و پندار نکو یک جو نیارزد
«جاوید» شد در آدمی حرمان و حسرت
شد هم چنین دور از صفا و فیض رحمت