اين وجودي که در نور ادراک
مثل يک خواب رعنا نشسته
روي پلک تماشا
واژه هايي تر و تازه مي پاشد.
چشم هايش
نفي تقويم سبز حيات است.
صورتش مثل يک تکه تعطيل عهد دبستان سپيد است.
سال ها اين سجود طراوت
مثل خوشبختي ثابت
روي زانوي آدينه ها مي نشست.
صبح ها مادر من براي گل زرد
يک سبد آب مي برد،
من براي دهان تماشا
ميوه کال الهام ميبردم.
اين تن بي شب و روز
پشت باغ سراشيب ارقام
مثل اسطوره مي خفت.
فکر من از شکاف تجرد به او دست مي زد.
هوش من پشت چشمان او آب مي شد.
روي پيشاني مطلق او
وقت از دست مي رفت.
پشت شمشاد ها کاغذ جمعه ها را
انس اندازه ها پاره مي کرد.
اين حراج صداقت
مثل يک شاخه تمرهندي
در ميان من و تلخي شنبه ها سايه مي ريخت.
يا شبيه هجومي لطيف
قلعه ترس هاي مرا مي گرفت.
دست او مثل يک امتداد فراغت
در کنار "تکاليف" من محو مي شد.