جلسه محاكمه عشق بود
و قاضی ، عقل
و عشق محكوم به تبعید به دورترین نقطه مغز شده بود ، یعنی فراموشی !
قلب تقاضای عفو عشق را داشت
ولی همه اعضا با او مخالف بودند
قلب شروع كرد به طرفداری از عشق :
ای چشم ! مگر تو نبودی كه هر روز آرزوی دیدنش را داشتی؟
و تو ای گوش ! مگر تو نبودی كه هر دم در آرزوی شنیدن صدایش بودی؟
و شما ای پاها ! مگر شماها نبودید که همیشه آماده رفتن به سویش بودید؟
پس حالا چرا این چنین با او مخالف شده اید؟!
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترك كردند...
تنها عقل و قلب در جلسه مادند
عقل گفت: ای قلب ! دیدی همه از عشق بیزارند؟
ولی من در حیرتم كه چرا با وجود اینکه عشق بیشتر از همه تو را آزرده کرده است تو هنوز از او حمایت می کنی؟!
قلب نالید و گفت كه من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تكه گوشتیهستم بی خاصیت که هر ثانیه كار ثانیه قبلی را تكرار میكند و فقط با عشقمیتوانم یك قلب واقعی باشم. پس من همیشه از او حمایت خواهم كرد حتی اگرنابود شوم.