دنیای عجیبی است؛ وقتی می خواهی گریه کنی، شانه ای نداری تا سر بر آن گذاری و غم دلت را زار زار اشک بریزی و وقتی شانه ای برای گریستن داری دیگر اشکی برای ریختن نداری، و نه حتی نیازی به ریختن اشک
دلـــــــم تــــــنــــــگ شـــــــــده
برای عکس هایی که پاره کردم و سوزانـدمشان...
برای دفتر خاطراتم که مدتهاست دیگر چیزی در آن نمی نویسم...
حـتـی برای آدمهای حسودی که دورو برم می چرخیدند و خـیـلـی دیـــرشناختمشان...!
برای بـی خـیـالــی و آرامشی که مدتهاست که دیگر ندارمش...
خنده هایی که دارم فراموششان می کنم...
و برای خودم که حالا دیگـر خیلی عوض شده ام
٣تا اُسکول دیر به قطار میرسن دنبال قطار میدون ، ٢تاشون با هر بدبختى سوار میشن ، سومى نمیرسه شروع میكنه به خندیدن
میگن: چرا میخندى؟
میگه: آخه اون ٢ تا واسه بدرقه من اومده بودن
آدمی در آغوش خدا ؛ غمی نداشت
پیش خدا حسرت هیچ ؛ بیش وکمی نداشت
دل از خدا برید و در زمین نشست
صدبار عاشق شد و دلش شکست
به هر طرف نگاه کرد ؛ راهش بسته بود
یادش آمد یک روز ، دل خدا را شکسته بود