خدا بود و سکوت تلخ ماتم
زمان هم خسته از تقدیر عالم
خدا امد ز غم قرنی بنا کرد
و انگه ادمی از گل به پا کرد
ز اشک دیده اش دریا بنا کرد
ز اه سینه اش طوفان به پا کرد
و ادم را به جرم عشق بازی
به زندان غریبی اشنا کرد
و خود بیگانه با اندوه عالم
نشست و ادمک ها را رها کرد
زمان هم خسته از تقدیر عالم
خدا امد ز غم قرنی بنا کرد
و انگه ادمی از گل به پا کرد
ز اشک دیده اش دریا بنا کرد
ز اه سینه اش طوفان به پا کرد
و ادم را به جرم عشق بازی
به زندان غریبی اشنا کرد
و خود بیگانه با اندوه عالم
نشست و ادمک ها را رها کرد