yunes_prg
پسندها
8

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • گفتم غم تو دارم ... گفتا غمت سر آيد
    گفتم که نان گران شد ... گفتا گران تر آيد
    گفتم ز نرخ قصاب فرياد ما بلند است ... گفتا که گوشت کم خور تا حاجتت برآيد
    گفتم که از گراني جانم به لب رسيده ... گفتا تحملش کن تا جان تو درآيد!
    :|
    زندگی...
    زندگی یک ارزوی دور نیست
    زندگی یک جست و جوی کور نیست
    زیستن در پیله ی پروانه چیست؟!
    زندگی کن زندگی افسانه نیست.
    گوش کن...!!
    دریا صدایت میزند!
    هر چه نا پیدا صدایت می زند!
    جنگل خاموش میداند تورا.
    با صدایی سبز می خواند تورا.
    اتشی در جان توست.
    قمری تنها پی دستان توست.
    پیله ی پروانه از دنیا جداست.
    زندگی یک مقصد بی انتهاست.
    هیچ جایی انتهای راه نیست!
    این تمامش ماجرای زندگیست..
    تاریخ به من دلیل کافی داده است ، این روزگار مال کسی است که بیشتر آدم بکشد .... !


    « آلبرت کامو »
    زن
    جوری عاشقت میشه
    که حس میکنی
    هیچوقت از پیشت نمیره.
    ولی وقتی که میشکنه
    ...جوری میره
    که حس میکنی
    هیچوقت عاشقت نبوده!
    از کوچه های حادثه به آرامی می گذرم ، با دستهایم چشمانم را محو می کنم تا ببینم آن کوچه بن بست تنهایی عشق را... دلم عجیب هوای دیدنت را کرده است ، دستانم را کمی کنار می زنم و از لا‌ به لا‌ی انگشتان لرزانم نیم نگاهی به گذشته ناتمامم می اندازم ، چیز زیادی نیست و از من نیز چیزی نمانده است جز آیینه ...
    روزی حاكمی بر مردمش گفت : صادقانه مشگلات تان را بگویید
    حسنك بلند شد و گفت : گندم و شیر كه گفتی چه شد ؟
    مسكن و كار چه شد؟
    حاكم گفت ممنون كه مرا اگاه كردی
    یكسال گذشت و دوباره حاكم گفت :صادقانه مشگلاتتان را بگویید
    كسی چیزی نگفت
    كسی نگفت گندم و كار و مسكن چه شد
    تنها از میان جمع یك نفر گفت : حسنك چه شد ؟!!!
    آن مرد آمد

    آن زن آمد

    دارا آمد

    سارا آمد

    آن مرد با نان آمد

    آن زن با گل آمد

    دارا با قلم آمد

    سارا با انار آمد

    ...

    آن نامرد آمد

    ان نامرد با تقلب آمد

    آن نامردان آمدند

    آن نامردان با تفنگ آمدند

    آن نامرد فرمان داد

    " آتش "

    نان ِ مرد خونین شد

    گل ِ زن پرپر شد

    قلم ِ دارا شکست

    انار ِ سارا له شد

    ...

    نامرد ، حاکم ماند !
    ه خدا بگویید زمستانش سرد نیست،جمع کند تکرارفصلهایش را!من در تابستانش هم از بی وفایی دندان به دندان ساییده ام..
    میگویند عشق آن است که به او نرسیم..!

    ومن میدانم چرا..؟

    زیرا در روزگار من کسی نیست...

    که زنانه عاشق شود و مردانه بایستد...!!!/♥/
    کوک نیستم اینروزها !
    .
    هر کسی هم که از راه می رسد دستی میزند بر تارهایم..
    .
    از آوای من خوشش نمی آید و میرود !!!
    .
    چه ناکوکی شده ام اینروزها..!!
    من از باران و آتش جامه دارم
    دلی خونین در این هنگامه دارم
    مرا شمس آنچنان از خود جدا کرد
    که شش دفتر فقط نی نامه دارم
    خدایا ....!!
    یه اردوی یه روزه " بهشت " بذار ببینیم بهمون خوش میگذره ؟
    ما كه جهنمتو هرروز داریم تجربه میكنیم.....
    برای من که در بندم
    چه اندوه آوری ای تن
    فراز وحشت داری
    فرود خنجری ای تن
    غم آزادگی دارم
    به تن دلبستگی تا کی ؟
    به من بخشیده دلتنگی
    شکستن های پی در پی
    در این غوغای مردم کش
    در این شهر به خون خفتن
    خوشا در چنگ شب مردن
    ولی از مرگ شب گفتن
    چرا تن زنده و عاشق
    کنار مرگ فرسودن
    چرا دلتنگ آزادی
    گرفتار قفس بودن
    قفس بشکن که بیزارم
    از آب و دانه در زندان
    خوشا پرواز ما حتی
    به باغ خشک بی باران.
    در شبي غمگين‌تر از من قصه رفتن سرودي
    تا كه چشمم را گشودم از كنارم رفته بودي

    اي دريغا دل سپردن به عشق تو بيهوده بود
    وعده‌ها و خنده‌هاي تو به نيرنگ آلوده بود
    اي ز خاطر برده عشق آتشينم
    رفتي اما من فراموشت نكردم
    چلچراغ روشن بيگانه بودي
    سوختم و بيهوده خاموشت نكردم

    رفتي اما قلب من راضي نشد
    بر تو و بر عشق خود نفرين كنم
    بي تو شايد بعد از اين افسانه‌ها
    ترك عشق و اين غم ديرين كنم

    اي دريغا دل سپردن به عشق تو بيهوده بود
    وعده ها و خنده‌هاي تو به نيرنگ آلوده بود
    اي ز خاطر برده عشق آتشينم
    رفتي اما من فراموشت نكردم
    چلچراغ روشن بيگانه بودي
    سوختم و بيهوده خاموشت نكردم

    رفتي اما قلب من راضي نشد
    بر تو و بر عشق خود نفرين كنم
    بي تو شايد بعد از اين افسانه‌ها
    ترك عشق و اين غم ديرين كنم
    زور بازو چاره ی این گرگ نیست

    صاحب اندیشه داند چاره چیست

    ای بسا انسان رنجور پریش

    سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

    وی بسا زور آفرین مرد دلیر

    هست در چنگال گرگ خود اسیر



    هر که گرگش را در اندازد به خاک

    رفته رفته می شود انسان پاک



    وآن که با گرگش مدارا می کند

    خلق و خوی گرگ پیدا می کند
    پرم از فریاد خلایقی بسیار
    پر از شنیدن شیونتان
    در هیاهویی خون بار

    پر از تماشای جوانان پیر
    تصویر اعدام
    و ضجه بی گناهانه در زنجیر

    بهراس از من
    بهراس ای تقدیر

    ان زمان که بگیرم انتقام
    در غروبی دلگیر

    جایی که عبور کنم از اجبار
    با طنابی به شکل دار
    انکار کنید هربار

    این منم عروسکی بیزار
    سرد و منجمد
    دل کنده از هزاران یار
    ماند برای شما
    هنگامه دیدار

    حجم قفسی تنگ
    در گردشی بسیار

    و طرحی که می ماند تا ابد
    درچرخش روزگار

    عروسک بمانید
    و جان بکنید بسیار

    نام خالقتان را از ترس
    بخوانید هر بار

    تا زمانی که نازل شود
    فرشته ای تبدار

    او که وامانده است اینبار
    فریاد میزند ای دااااااد

    به خدا خسته ام از اجبار
    ازجان ستاندن از شما
    و
    چرخش بی رحم روزگار
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا